دخترک آروزیش دیدار آقا بود. گمان میکرد اگر به کلاس سوم دبستان برود، میتواند به ملاقات حضرت آقا برود و پشت سرش نماز بخواند، اما آرزوی به خیال خودش، سه سال زودتر برآورده شد.
به گزارش خبرگزاری فارس از رفسنجان، یک سالی میشود که دخترک پای تلویزیون مینشست تا نماز جماعت آقا در جشن تکلیف دختران را ببیند. وقتی این برنامه شروع میشد سر از پا نمیشناخت و چنان غرق در این تصاویر میشد که برایم سؤوال پیش میآمد که آیا برای دختران ذوقکیست یا آقا!
اما وقتی بعد از مدتی پرسید «مامان من هم سوم دبستان بشم میتونم پیش آقا برم» دلم لرزید و آن وقت فهمیدم که ذوقی که پای تلویزیون میزد برای آقا بود.
مجبور بودم برای دلگرمیاش هم که شده بگویم بله انشاءالله تو هم خدمت آقا شرفیاب خواهی شد و میتوانی با ایشان نماز جماعت بخوانی.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پیامی دریافت کردم که مشخصاتم را میخواست، آن هم برای دیدار با رهبری.
باورم نمیشد، پرسیدم دخترم را هم میتوانم بیاورم، پاسخ مثبت شنیدم و آن زمان بود که از عمق وجودم خدا را شکر کردم و لحظهشماری کردم تا دخترم از پیشدبستانی برگردد تا این خبر خوش را به او بدهم.
وقتی برگشت کمی ناخوش احوال بود. اما برای تغییر روحیهاش خبر خوش را به او دادم.از ذوقش چند باری بالا و پایین پرید و سپس به سرفه زدن افتاد.
میخوام آقارو ببینم
گفتم باید مراقب باشی که حالت خوب شود تا بتوانیم به دیدار آقا برویم. یک روز مانده به سفر تبش بالاتر رفت و سرفههایش بیشتر شد.خواستم سفر را کنسل کنم اشکهایش مانند باران میچکید. راهی سفر شدیم.آغاز سفرمان با خرابی اتوبوس همراه شد. نزدیک شهر رفسنجان بودیم. دستم را بر پیشانی دخترم گذاشتم داغ بود، خیلی داغ.گفتم میخواهی بگویم بابا دنبالمان بیاید برویم خانه. گریه شد و گفت «نه میخوام آقا رو ببینم».
دل به دریا زدم و پس از تعویض اتوبوس و حل مشکل، راه سفر برای وصال یار ادامه یافت.
صبح شنبه ۲ دی وقت قرارمان بود.کارتهایمان را تحویل گرفتیم. نیایش در تب میسوخت.اما شوق دیدار را از پشت چشمان اشکآلود از تبش، میتوانستم ببینم. خودش را قوی میگرفت که من دوباره نگویم استراحت کن بعدا میرویم.
کمی مانده به گیت آخر. حالش خیلی بد شد و تنش مانند کوره آتش میسوخت. داخل رفتیم. لحظه دیدار نزدیک بود.دستم را روی قلبش گذاشتم به تپش افتاده بود و هر لحظه تبش بالاتر میرفت.
همراه با مردم شعار میداد. در آن همهمه گوشم را جلوی دهانش آوردم« این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده» با آن صدای کودکانهاش، همراه مردم تکرار میکرد.
خدایا شکرت
آقا که آمدند. نیایش را بغل گرفتم و بلند شدم، آقا را ببیند. از راه دور بود اما چنان زل زده بود و زوم کرده بود که با دقت عشق قلبیاش و حضرت پدر را ببیند و در ذهنش نقش رخ ماه را حک کند.
اندکی نشستیم. وقتی دیدم حالش بدتر شده او را به اورژانس داخل حسینیه بردم. خانم دکتر مهربانی تبش را گرفت. ۳۸ درجه تب داشت. قرصی به او داد تا بخورد و تبش پایین بیاید.
غذای آقا تبرک است
چند روزی بود غذا نمیخورد اما سر سفره آقا با میل چند قاشقی غذا خورد و گفت «مامان اگر بخورم خوب میشم». اعتقاد داشت غذای رهبری تبرک است.
حسینیه را ترک کردیم و راهی کاروان شدیم. آنجا هم خبری خوشی به ما دادند، زیارت حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمکران.
حضور در مسجد جمکران بعد از دیدار با رهبری
باران رحمت الهی هم میبارید. نیایش بیحال اما ته دلش خوشحال از اینکه سه سال زودتر به آرزویش رسیده و من خوشحال از اینکه فرزندم در این مسیر سخت و پرمخاطره فقط با عشق به ولایت توانست طاقت بیاورد، این برایم ارزشمند بود و خوشحالم از اینکه نیایش ۶ ساله در یک شیب فرهنگی قرار گرفته که به امید خدا همین مسیر که راه ولایت است را ادامه دهد.
روایت از: زهرا بمی
پایان پیام/۸۰۰۱۶/ب