نیوز سیتی!
13 دی 1402 - 15:53

شاخه های گل نرگس و انتظار ناتمام یک مادر

گل‌های نرگس تو باغچه هم طاقتشان تمام شد و زیر تازیانه انتظار پژمردند و خشک شدند. سال‌هاست که باغچه خانه سوت و کور مثل دل ما در سوگ علیرضا نشسته است.

خبرگزاری فارس_ نیشابور_ فاطمه قاسمی؛ گل‌های نرگس توی باغچه هم طاقتشان تمام و و زیر تازیانه انتظار پژمردند و خشک شدند. سال‌هاست که باغچه خانه سوت و کور مثل دل ما در سوگ علیرضا نشسته است. این روایت، ماجرای درد و رنج مادری است که داستان زندگی فرزند، عزیزتر از جانش با گل نرگس گره خورده، مادری از جنس انتظار...! بچه اولم هنوز شیرخواره بود که از دستم رفت. پسری زیبا، چشم و ابرو مشکی با موهای بلند! از همان لحظه‌ که پرستار ملحفه سفید روی صورت طفلم کشید، روزگار من هم سیاه و تاریک شد! سه روز از مرگ پسرم نگذشته بود، که زخم زبان خانواده شوهرم شروع شد‌. مدام شوهرم را پُر می‌کردند، که همسرت مشکل دارد. دو تا از بچه‌هایت که سر زا رفتند این یکی هم ۲ سال بیشتر عمر نکرد. باید از خانمت جدا شوی، تا برایت زنی بگیریم که دامنش سبز باشد و طاق و جفت بچه بیاورد‌! غم از دست دادن طفلم از یک طرف و ترس جدایی از شوهری که عاشقانه دوستش داشتم، تمام وجودم را پُر کرده بود. دیگر خودم هم باورم شده بود، که حتما عیب و ایرادی دارم، که عمر بچه‌هایم به دنیا نیست. دو ماه بعد مرگ پسرم. چیزی که می‌ترسیدم به سرم آمد. شد آنچه نباید می‌شد!

نوزادی با چشمان بسته!

 

یک شب که شوهرم از سرکار به خانه برگشت، گفت: فردا می‌رویم محضر برای طلاق! با شنیدن کلمه طلاق، دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد، دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی دوباره چشمانم را باز کردم، تنها روی تخت بیمارستان بودم. چند ساعت بعد وقتی پرستار برای کشیدن سِرُم بالای سرم آمد، حالم را پرسید و با لبخند گفت: باید بیشتر مراقب خودتان باشید، شما باردارید!

باورم نمیشد که خدا دعاهایم را مستجاب کرده، بعد از بارداری، دیگر شنیدن زخم‌زبان‌ها آزارم نمی‌داد. همه فکر و ذکرم، طفل توی شکمم و امید به ماندنش بود، خیلی زود ۹ ماه گذشت و علیرضا به دنیا آمد، پسری با صورت گرد و سفید اما چشمانی کاملا بسته! دوباره باران کنایه‌های خانواده همسرم بود که بر سر من و شوهرم باریدن گرفت؛ چقدر گفتیم طلاقش بده، این زن عیب دارد، نمی‌تواند بچه سالم به دنیا بیاورد! ببین طفلت نابیناست! ۳ شبانه‌روز از کنار پسرم تکان نخوردم! خون گریه کردم و به درگاه خدا ضجه زدم، تا روز سوم که چشمان پسرم باز شد. یک جفت چشم سیاه درشت، که زند‌گی‌ام را پر از نور و روشنایی کرد. با اینکه علیرضا تندرست و سالم بود، اما از بس که در گوشم خوانده بودند تو عیب داری و بچه‌هایت نمی‌مانند! مدام نگران از دست دادن طفلم بودم و برای یک لحظه‌ هم از پسرم دور نمی‌شدم، حتی وقت‌هایی که علیرضا در گهواره خواب بود سرم را روی سینه‌اش می‌گذاشتم تا صدای تپش‌های قلبش را بشنوم. با هر بار بالا و پایین رفتن قفسه سینه‌اش، دم و بازدم‌هایش را می‌شمردم و خدا را شکر می‌کردم که پسرم نفس می‌کشد و زنده است. دو سال با ترس و امید گذشت و من دوباره باردار شدم. بعد از علیرضا ۴دختر و ۴ پسر سالم و تندرست به دنیا آوردم‌. اما با وجود ۹ بچه قدو نیم‌قد، باز هم اضطراب از دست دادن علیرضا با من بود.

علیرضا عزیزترینم بود...!

 

دست خودم نبود، علیرضا را یک جور خاصی دوست داشتم. با اینکه سعی می‌کردم عدالت را بین همه فرزندانم برقرار کنم اما در عمل همیشه کفه محبتم به علیرضا سنگین‌تر بود. با این همه علیرضا به قدری عاقل و مهربان بود که برادرها و خواهرهایش عاشقانه دوستش داشتند و ذره‌ای به او حسادت نمی‌کردند. علیرضا از همان کودکی دست راست من و پدرش بود. همه کاری می‌کرد از بلند کردن پیت‌های سنگین نفت، تا پر کردن کپسول گاز و ایستادن در صف‌ شلوغ نانوایی در کنار همه این‌ها درسش را هم خوب می‌خواند. هم خلق و خویش و هم نمرات درسی‌اش از خواهرها و برادرهایش بهتر بود. تابستا‌ن‌ها کمک پدرش به بازار می‌رفت و با شروع مدرسه، کمک دست من در کارهای خانه بود مثل یک دختر پابه پای من سبزی پاک می‌کرد با دستان کوچکش کشک می‌سابید و رخت‌‌های شسته شده را روی بند رخت پهن می‌کرد.

بوی خاک، بوی دود و بوی آهن

 

علیرضا راهنمایی بود که جنگ شروع شد و علی زمزمه رفتن به جبهه را شروع کرد! اما من همان اول کار چنان تشری زدم که سکوت کرد و دیگر اسم جبهه و جنگ را نیاورد‌. تا زمانی که دیپلم گرفت و همان سال هم دانشگاه قبول شد. زمان ثبت‌نام دانشگاه هر چه اصرار کردم، نگذاشت من و پدرش همراهی‌اش کنیم. خودش به تنهایی رفت و چند روز بعد رفتنش تماس گرفت. از اتاق راحت و هم اتاقی‌های خوب خوابگاهش تعریف کرد اما شماره تلفن خوابگاه را نداد. هر بار هم که تماس می گرفت یک بهانه‌ای برای ندادن شماره تلفن خوابگاه جور می‌کرد چند ماهی گذشت تا روز عیدفطر، وقتی از نماز عید‌فطر به خانه برگشتم چشمم به علیرضا افتاد که گوشه هال خوابیده بود. آن لحظه حس کردم خدا دنیا را به من داده است. دویدم به طرفش دستانم را دو طرف بدنش حلقه کردم و به سختی از روی زمین بلندش کردم و در آغوشش گرفتم. اما دستانم تحمل وزن علیرضا را نداشت و بچه از میان بازوانم رها شد. دوباره با زحمت از رختخواب بلندش کردم و در آغوش کشیدم، صورتش را غرق بوسه کردم و مثل گل بویش کردم که بوی عجیبی به مشامم خورد! بویی شبیه بوی خاک، بوی آهن و بوی دود! همین لحظه علیرضا چشمانش را باز کرد و تا نگاهم به چشمان نجیب و معصوم پسرم افتاد هر چه سوال در ذهن بود از خاطرم رفت. علیرضا دو هفته‌‌ای کنار ما بود روزها عین پروانه دور همه ما می‌گشت و شب‌ها تا دیروقت در مسجد محل بود! یک شب وقتی که از مسجد به خانه برگشت، گوشه‌ای نشست و شروع کرد به بازی کردن با ریشه‌های فرش، عادت علیرضا بود هر وقت که درخواستی داشت خودش را مشغول کاری می‌کرد.

جبهه هم یک جور دانشگاه‌ است!

 

رفتم کنارش نشستم، سرش را نوازش کردم و گفتم: دورت بگردم مادر، چه می‌خواهی؟ علیرضا مکث کوتاهی کرد و سر به زیر گفت: من این مدت دانشگاه نبودم، اول سال از دانشگاه مرخصی تحصیلی گرفتم! به جای دانشگاه عمران به دانشگاه امام حسین(ع) یعنی جبهه رفتم!

تا اسم جبهه را شنیدم، محکم زدم تو صورتم! مادر شهید جاوید‌الاثر علیرضا صالحیان به اینجای صحبتش که می‌رسد، دستانش را باز می‌کند خودش را در آغوش می‌گیرد و تعریف می‌کند: علیرضا همینطور دستانش را دورم حلقه کرد، در آغوشم گرفت و گفت: بی‌تابی نکن مادر! جنگ که ترس ندارد! جبهه هم یک جور دانشگاه‌‌ست! دلم می‌خواهد با رضایت تو در جبهه حضور داشته باشم! نمی‌دانم چه حکمتی بود که هرگز قدرت نه گفتن به علیرضا را نداشتم‌. قربان صدقه‌اش رفتم و گفتم به شرطی که قبل رفتن به جبهه با من و پدرت یک سفر به شمال برویم. خوب یادم است اواسط پاییز بود که به شمال رفتیم،

باغچه‌ای پر از گل‌های نرگس

 

جلوی بیشتر مغازه‌ها پر بود از دسته‌های گل نرگس و عطر خوشی که در فضا پیچیده و تمامی کوچه‌ بازارها را معطر کرده بود. چشمم که به دسته‌ گل‌های نرگس افتاد، ذوق زده گفتم کاش باغچه خانه ما هم پر بود از گل نرگس! آخر، آن زمان‌ها مثل الان نبود که همه چیز در همه جای دنیا باشد. محل رویش گل نرگس تنها در شهرهای شمال کشور و شیراز بود. حتی یک شاخه‌اش هم به نیشابور نمی‌آمد. ما گل نرگس را فقط در تلویزیون می‌دیدیم. مادر شهید جاویدالاثر علیرضا صالحیان زمزمه می‌کند، گل نرگس، گل انتظار! بعد دوباره رشته کلام را دستش می‌گیرد و تعریف می‌کند؛ چند روزی شمال بودیم. تا روز برگشت، علیرضا در حالی‌که پاکتی پر از پیازهای ریز و درشت قهوه‌ای و تیره رنگ را در صندوق عقب ماشین می‌گذاشت! با شیطنت پرسید: مادر می‌دانی این چه پیازی است؟

سریع و بی‌معطلی جواب دادم؛ پیاز با رنگ پوست تیره حتما پیاز آفریقایی است؟ جوان رشیدم با شنیدن جوابم آنقدر خندید و خندید که اشک از چشمانش سرازیر شد و میان گریه و خنده گفت: پیاز که هست اما نه پیاز آفریقایی ! این پیازها قرار است آرزوی بهترین مادر دنیا را برآورده کنند! می‌خواهند از باغچه پشت حیاط برایت دشتی پر نرگس بسازند! بعد از بازگشت به نیشابور، علیرضا قبل از انجام هر کاری پاکت پیاز را برداشت و دانه دانه پیازها را با فاصله در باغچه کاشت‌. چند روز بعد هم جلوی مسجد جامع هنگام سوار شدن در اتوبوس اعزام به جبهه، آرام در گوشم گفت: تا سال دیگر که نرگس‌ها گل بدهند، برمی‌گردم! بغض سمج در قاب چشمان پیرزن سرازیر می‌شود، با پشت دست، مژه‌های خیسش را پاک می‌کند و می‌گوید: پیازهای نرگس سال بعد و سال‌های بعد هم به گل نشستند، نرگس‌ها فقط گل باغچه‌نبودند. شاید فکر می‌کردند تنها راه برگشت علیرضا این است که باغچه دشت پر از نرگس شود. برای همین نرگس‌ها هر سال بیشتر و بیشتر به گل نشستند تا باغچه حیاط پشت خانه، دشتی پر از گل‌های نرگس شد و هوای کوچه را پر کردند از عطر خوششان، اما باز هم علیرضا از جبهه برنگشت! چند ماه بعد رفتنش، خبر آوردند که علیرضا آرپیچی‌زن بوده و در عملیات میمک به اسارت درآمده، باید منتظر ثبت اسم و مشخصاتش در لیست صلیب سرخ باشید. شب و روز برای شنیدن خبری از علیرضا پای رادیو و تلویزیون نشستیم. اما باز هم خبری از پسرم نشد، دوباره خبر آوردند، علیرضا به شهادت رسیده! ولی من و پدرش، تا زمان برگشت آخرین گروه اُسرا به وطن، چشممان به در بود و منتظر آمدنش بودیم! هر اسیری که می‌آمد برای شنیدن خبری از علیرضا به دیدنش می‌رفتیم. اما جستجوی‌ ما بی‌فایده بود. در همه این سال‌ها هر چه بوته‌های گل‌های نرگس توی باغچه زیاد می‌شد، امید ما برای دیدن دوباره پاره‌تنم کم می‌شد!

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1625586

مهمترین اخبار ایران و جهان: