امام رئوف، همچنان دل شکسته و اشک چشم میخرد. همان که از حرمش، دست خالی بیرون نمیآیی و به قدر دانه پاشیدن برای کبوتران صحن باصفایش، قدری تامل میکنی. تامل به احوال خود و قرارگاه بینظیری که در آن، آرام و قرار گرفتهای.
خبرگزاری فارس، شیراز، سمیه انصاریفرد: سفیر خسته و خاموش لحظاتی شدم که بیاختیار سپری میشد. روضه پشت روضه، مرثیه و نوحه و سوگواری.
هیات، علمهای سرخ و سیاه، واگویه کردن ماجرای عاشقی اباعبدالله(ع) و خاندانش...
قصه دلها اما باز هم پنهان ماند. کسی چه میدانست در دل عزاداران حسینی چه میگذرد. هر یکی به کدامین حاجت، دست نیاز بلند کرده؟
آخرین روز ماه صفر فرا هم رسید. روزی متعلق به عصاره اجتهاد و علم خاندان عصمت و طهارت. روزی برای نزدیک شدن به رستگاری...
امامی که اشک چشم و دل شکسته میخرد
روزی متعلق به تنها امام شیعیان که ایران افتخار میزبانیاش را دارد. دُر خالصی بر نگین مشهد. امام همچنان رئوف. همان که دل شکسته میخرد و اشک چشمها، ضریح مطهرش را شستشو میدهد.
همان که از حرمش، دست خالی بیرون نمیآیی و به قدر دانه پاشیدن برای کبوتران صحن باصفایش، قدری تامل میکنی. تامل به احوال خود و قرارگاه بینظیری که در آن، آرام و قرار گرفتهای.
از آخرین زیارت هر کدام از ما چقدر گذشته؟ یک هفته. یک ماه. یک سال... یا ماهها و سالها. هر چند "بعد منزل نبود در سفر روحانی" اما حضور در صحن حرم و رفتن مقابل ضریح باعظمتش، قصه دیگری دارد.
معرفتافزایی
و از آن مهمتر معرفت افزایی. چرا که زیارت رفتن که فقط دل سبک کردن و حاجتخواهی نیست و کسی برنده میدان است که معرفتِ حضور بیابد.
آخرین زیارت را لحظاتی تجسم میکنم.
در مقابل گنبد طلا و سقاخانه، ابهت و بزرگی آقای مهربانیها، در نظرم چندین برابر شده بود. دلم به ذرات معلق هوا آویخت و دردها و رنجها یک به یک از وجودم شانه خالی کردند. انگار همه چیز رنگ دیگری گرفت.
اوج، ثانیههای سرشارش را ملکوتی میکرد و زائران به نیت رفع حاجت، شفای بیمار و در طلب امور مادی و معنوی، فوج فوج به صحن و سرای حرم سرازیر میشدند.
ضریح مقدس
و من... آنجا چه میخواستم؟ چه میدیدم؟ در میان آن همه قدرت و عظمت، همچون قطره ای در مقابل اقیانوسی بی انتها شدم. چون عاشقی که دل از کف داده و حوصله از سر گذرانده، به دیدار معشوق شتافته بودم تا یاریام کند و دست طلب را پس نزند.
دل می تپید و برای رسیدن کنار ضریح، لحظه شماری می کرد. گامها کند میشد. آرام آرام، اشک چشمها با دلها همراهی میکرد.
دیگر حضور زائران را حس نمیکردم. کنار ضریح که رسیدم، دستانم با دوایر فلزی تلاقی نمود و دلم به تپش افتاد. نور سبزی از درون ضریح، چشمان را نوازش میداد. باز هم حیران و مبهوت شدم. اشک، مجال نمیداد. باز هم شرم حضور داشتم...
همان ضریحی که در کنار آن، واقعه بی نظیر زندگی و آن ابهت، رشادت و علم بیکران را، مادران پاکدامن برای دخترکان نونهال خود بازگو میکنند.
همان جا که عاشقان امام هشتم شیعیان، دست ادب به سینه، دقیقهها و حتی ساعتها به انتظار میایستند برای لحظهای که ضریحش را لمس کنند و دردها را واگویه کرده و بقچه غم بازگشایند.
حکایت عاشقی
میان مجلس روضه نشستهام به طلب،
دل دادهام به ماجرای عاشقی و سر سپردهام به هر چه مرا به آن دقایق پربها، سنجاق میکند.
سخنران و مرثیهخوان و مداح، هر کدام حکایتی دارند از حدیث عاشقی. از امام رئوفی که در کنار امت رسولالله بود.
مسلکش، مهرورزی به مردم محروم جامعه و مقابله با ظلم بنیعباس بود. در دوران امامتش، علما و حکما مجال حضور در محافل یافتند و بهترین مناظرههای شیعی در دوران عمر بابرکت امام رضا(ع) تشکیل شد.
مجلس رو به پایان است. باز هم حرم امام رئوف را تجسم میکنم. با همان قلب مالامال از شوق رسیدن و زیر لب زمزمه میکنم:
میان این همه غوغا ، میان صحن و سرایت
بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت ؟
منی که باز برآنم که دعبلانه برایت
غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت
من و عبای شما ؟ نه من از خودم گله دارم
من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم
هنوز شعر نگفته توقع صله دارم!
منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت
چقدر خوب شد آری ، نگاهتان به من افتاد
همان دقیقه که چشمم درست کنج گوهرشاد
بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد
هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت
پایان پیام/ س