نیوز سیتی!
06 خرداد 1402 - 17:01

روایت بتول خورشاهیان، اولین نام در لیست اعزامی جبهه

من در زندگی‌ از هر مسیری که می‌رفتم به مبارزه برمی‌گشتم همه چیز از آخرین شب پاییز سال ۶۱ در سردخانه بیمارستان شروع شد. شبی که به مرتضی قول دادم و قسم خوردم راهش را خودم ادامه بدهم.

 به گزارش خبرگزاری فارس از نیشابور، چشم چپ کاملا سفید بی‌هیچ سیاهی و نابینا است. گوشه لب در سمت راست صورت پر شده از چروک‌های ریز و درشتی که شکل نازیبایی به چهره آرام و نجیب بتول خورشاهیان داده است. سیاهی چشم راست کمی بیشتر از حد معمول با اندک بینایی است. اما نه آن قدر که از فاصله معمول، مرا ببیند. برای دیدنم نزدیک می‌شود، کنارم می‌نشیند اما حین خوشامدگویی هرچند دقیقه یکبار دستش بی‌اراده به سمت چشم راست می‌رود و به شدت آن را می‌مالد، درد دارید؟ سرش را به علامت آری تکان می‌دهد، انگار شیشه شکسته درون چشمم ریختند. هیچ دارویی افاقه نمی‌کند. هر روز دردش بیشتر و نورش کم‌تر می‌شود. می‌پرسم اگر دوباره جنگ شود باز هم جبهه می‌روی؟ گویی به مراسم جشن و سرور دعوتش کرده‌ام گل از گلش می‌شکفد لبخندزنان می‌گوید برای دفاع از کشورم همیشه آماده‌ام.

شبی که جنازه برادرم را آوردند

 

من در زندگی‌‌ از هر مسیری که می‌رفتم به مبارزه بر‌می‌گشتم. همه چیز از آخرین شب پاییز سال ۶۱ در سردخانه بیمارستان ۲۲ بهمن شروع شد. شبی که جنازه برادرم که در منطقه سومار به شهادت رسیده بود را به سردخانه بیمارستان آوردند. آن شب، من پرستار شیفت شب بخش جراحی بیمارستان ۲۲ بهمن بودم. حدود ساعت ۱۰ شب بود که یکی از برادران سپاه که بعدها به شهادت رسید به ایستگاه پرستاری آمد و پرسید خواهر خورشاهیان از اخوی‌ها چه خبر؟ گفتم چند ماهی است که بی‌‌خبرم! گفت من فردا عازم منطقه هستم نامه‌ بنویس تا ببرم‌. سریع کاغذ و خودکار برداشتم و چند جمله‌ای نوشتم اما بدون اسم. وقتی نامه را به برادر سپاهی می‌دادم گفتم اگر برادرانم مرتضی و محمد را دیدی نامه را به آن‌ها بده اگر آن ها را پیدا نکردی نامه را به یکی از رزمندگان بده چون نامه اسم ندارد ولی حتی‌الامکان نامه را به برادرم مرتضی بده.

برای برادرم مرتضی

 

 این را که گفتم برادر سپاهی نامه را نگرفت و رفت مات و مبهوت. با رفتار او غرق خاطراتم با مرتضی شدم. من ۲ برادر داشتم که حالا هر  در جبهه بودند. هر دو برادرم برایم عزیز بودند اما مرتضی همه زندگی‌ام بود. محمد از من خیلی بزرگتر بود اما فاصله سنی من و مرتضی کم بود. ۹ ساله بودم که پدرم از دنیا رفت. از همان سا‌ل‌ها مرتضی با این که برادر کوچکتر بود اما برایم هم پدر شد، هم برادر و هم رفیق. بعداز ازدواج هم با مرتضی در یک کوچه همسایه شدم. همسرم راننده جاده بود و باز مرتضی بود که در نبود همسرم به جز رسیدگی به همسر و ۴ فرزندش مراقب زندگی من و ۲ پسرم بود. چند ماهی از بی‌خبری‌‌ام  می‌گذشت و من بیشتر از همیشه دلتنگ مرتضی بودم با نوک انگشتان، اشک‌های جاری‌ شده از چشمانش را پاک می‌کند و می‌گوید آن شب به عادت همه شیف‌های شب که با همکارانم برای دیدن شهدا به سردخانه بیمارستان می‌رفتیم نیمه‌های شب با خلوت شدن بخش  به همکارم گفتم برویم سردخانه، سرد و بی‌حوصله گفت نمی‌آیم، با خودم گفتم امشب تنهایی سردخانه می‌روم اما وقتی برای برداشتن کلید رفتم کلید سردخانه سرجایش  نبود، مطمئن شدم سردخانه خبری هست.

در جست و جوی پیکر برادرانم

 

 برگشتم بخش و به سوپروایزر گفتم به جان تنها فرزندت قسم بخور راستش را بگویی. قسم که خورد با صدایی لرزان پرسیدم محمد یا مرتضی؟ سوپروایزر چیزی نگفت و از بخش بیرون رفت. همکارم گفت چرا اصرار می‌کنی؟ یک امشب را نرو سردخانه.

مطمئنم یکی از برادرانم به شهادت رسیده یا کلید سردخانه را بده یا تنهایم نگذار. وقتی با همکارم به‌ سردخانه رفتم ۳ شهید آن جا بود ۲ شهیدی که در کاور اول و دوم بودند را نشناختم دستم را که برای باز کردن سومین کاور جلو بردم انگار قلبم را یکی چنگ میزد و می‌فشرد. با دستانی لرزان، زیپ کاور را باز کردم مرتضی بود. با همان نگاه و لبخند همیشگی آخرین نگاه گرم و خنده‌ شیرین مرتضی در آخرین ساعات آن شب سرد و تلخ پاییز انگار می‌گفت «خواهرم بلندشو نوبت تو رسیده» همه سال‌هایی که با مهر و محبت مرتضی گذشت در چند ثانیه برایم مرور شد دلتنگ و غمگین چشمان باز مرتضی را بستم پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم داداش قسم می‌خورم سلاحت را خودم برمی‌دارم. کاور را بستم اشک‌هایم را پاک کردم و از سردخانه بیرون آمدم صبح روز بعد، شیفت را تحویل دادم و پیاده راهی خانه شدم.

عمه، بابایم شهید شده

 

  آن روز هوا سوز سردی داشت اما من از درون می‌سوختم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به خانه رسیدم. آمدم زنگ خانه را بزنم که پسر ۵ ساله برادرم از خانه خودشان بیرون آمد و با صدای بلند گفت عمه، بابام شهید شده. بعد هم همسر برادرم و برادرزاده‌هایم گریه‌کنان به طرفم آمدند. برادرزاده‌هایم را در آغوش گرفتم و یک دل سیر با آن‌ها اشک ریختم اما بروز ندادم که خبر شهادت پدرشان را از شب قبل داشتم.

بتول خورشاهیان، اولین اسم در لیست اعزام به جبهه

 

بچه‌ها را آرام کردم و برای تدارک مراسم تشییع و تدفین به مسجد جامع رفتم. ۲ روز بعد اول دی ماه در صحن حیاط مسجد جامع نیشابور وسط مراسم تشییع مرتضی من متنی که از شب قبل نوشته بودم را با صدای بلند خواندم و از مسؤلان وقت خواستم که در اولین فرصت مرا به منطقه اعزام کنند‌. گفتم که  قسم خوردم سلاح مرتضی را خودم بردارم و راهش را ادامه بدهم. یک سال از روز مراسم تشییع مرتضی گذشت. یک سالی که مسئولان، اقوام و همکارانم با بهانه‌های مختلف مرا از رفتن به جبهه منع می‌کردند.

خانم خورشاهیان برادرتان محمد هنوز هم در جبهه است او راه برادر شهیدتان را ادامه می‌دهد!

همکار محترم! ما به حضور شما در بیمارستان ۲۲ بهمن بیشتر نیاز داریم.

خواهر جان! تو ۲ تا پسر بچه خردسال داری. پسر کوچکت شیرخواره است کجا می‌خواهی بروی؟ بچه‌ها را به که می‌سپاری؟ نه مادری نه پدری. همسرت هم که بیشتر اوقات خارج شهر است. ما هم که مشغول بچه‌هایمان هستیم. فکر رفتن به جبهه را از سرت خارج کن. به فکر شوهر و بچه‌هایت باش!

هیچ کدام از این دلایل، مرا از تصمیمم منصرف نمی‌کرد. من باید تا پای جان سَرِ عهدم با مرتضی می‌‌ماندم. بالاخره اواخر بهمن ماه سال ۶۲ بود که خبر دادند فردا اعزام داریم. خبر را که شنیدم با خوشحالی به همکارم گفتم اولین نفر در لیست اعزامی فردا من هستم. همان شد من نفر اول لیست بودم. شماره یک: بتول خورشاهیان.

قرار ما خط مقدم بود، نه بیمارستان!

 

چون از خیلی قبل‌تر خودم را برای اعزام آماده و حتی ساکم را هم بسته بودم کار زیادی نداشتم. به زن و شوهری از اقوام که در خانه ما زندگی می‌کردند ۲ پسر ۷ساله و ۱۴ماهه‌‌ام را سپردم و گفتم بچه‌هایم را به شما و شما را به خدا می‌سپارم، حلالم کنید. بچه‌هایم را بوسیدم. نامه‌ای که برای همسرم نوشته بودم را به پسر بزرگم دادم و به محل اعزام رفتم. ما از نیشابور به مشهد و از مشهد با هواپیمای سی - ۱۳۰  به باختران اعزام شدیم. غروب بود که به باختران رسیدیم و ما را در مکانی اسکان دادند. بعد از نماز و صرف شام،  یکی از برادران شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا همه در حال راز و نیاز بودیم که گفتند  آهسته برویم به طرف اتوبوس‌ها. ما در تاریکی مطلق و سکوت محض، آرام در  اتوبوس‌هایی که گل‌مالی شده و بدون صندلی بود نشستیم. آن جا متوجه شدم که همراهانم کادر درمان از شهرهای مختلف  استان خراسان هستند و من تنها کادردرمان اعزامی از نیشابورم. اتوبوس بدون توقف تا اهواز رفت و وقتی  مقابل بیمارستان شهید بقایی اهواز توقف کرد یکی از مردان داخل اتوبوس گفت کسانی که می‌خواهند با بهداری همکاری کنند همینجا بیمارستان شهید بقایی پیاده شوند. این را که شنیدم غم عالم روی دلم نشست. پس ما کادر درمان را به جبهه نمی‌برند. قرار من با مرتضی خط مقدم بود نه بیمارستانی در اهواز. تا خواستم  برای اعتراض از جایم بلند شوم دوباره صدای مرد در گوشم پیچید که می‌گفت کسانی که مایل به همکاری  با سپاه هستند وعده ما خط مقدم. همانجا خدا را شکر کردم و کف اتوبوس سجده شکر به جا آوردم.

عملیات خیبر جزیره مجنون 

 

 بیشتر همسفرانم بیمارستان اهواز را برای خدمت انتخاب کردند و پیاده شدند. من و  ۹ کادردرمان به طرف خط مقدم رفتیم و روز ۲۹ بهمن به جزیره مجنون رسیدیم. مشغول آماده کردن بیمارستان صحرایی شدیم.

چند روز بیشتر از آمدن ما نگذشته بود که ساعت ۹ و نیم شب سوم اسفند، عملیات خیبر با رمز یارسول‌الله در حورالعظیم جزیزه مجنون شروع شد. عملیاتی سنگین، وسیع و بسیار سخت‌ باران تیر و ترکش از هر طرف روی رزمندگان می‌ریخت. صبح روز چهارم اسفند صدام که دید نمی‌تواند در مقابل رزمندگان اسلام مقاومت کند منطقه عملیاتی جزیزه مجنون را بمباران شیمیایی کرد و ما شیمیایی شدیم به دلیل بدحالی زیاد، ما را به اندیمشک اعزام کردند. اما من فقط یک شب در اندیمشک ماندم. نرفته بودم که روی تخت بیمارستان بخوابم. صبح فردا هم اینکه هلی‌کوپتر تخلیه مجروحان رسید هر رزمنده‌ای که حالش کمی بهتره شده بود با سرعت خودش را به هلی‌کوپتر رساند من هم به همراه آن‌ها با هلی‌کوپتر به خط مقدم برگشتم در خط مقدم عملیات خیلی سخت و سنگین ادامه داشت. من در این عملیات، توفیق دیدن شهید همت و شهید حمید باکری را داشتم. عملیات خیبر آن‌قدر مهم بود که امام (ره) فرمان داده بود مجنون باید حفظ شود. شهید همت هم در این عملیات گفت یا همه ما اینجا شهید می‌شویم یا مجنون را نگه می‌داریم. 

صدام گفته بجنگید!

 

با شدت گرفتن عملیات، تعداد شهدا و زخمی‌ها هم هر روز بیشتر می‌شد. ما در بیمارستان صحرایی فقط جلوی خونریزی را می‌گرفتیم و مجروحان را برای مداوا به پشت خط مقدم می‌فرستادیم. یادم می‌آید اسیر مجروحی بود که ترسیده و مضطرب فریاد می‌زد. الدخیل الدخیل فکر می‌کرد می‌خواهیم او را بکشیم. به او نزدیک شدم همینطور زخمش را شست و شو می‌دادم با لغات عربی و انگلیسی پرسیدم ما مسلمان شما هم مسلمان، چرا جنگ؟ گفت: صدام گفته! با دستم اشاره کردم و گفتم اگر صدام بگوید باید خودت را در چاه بیندازی باید اطاعت کنی؟ خدا به ما عقل داده. پانسمانش که تمام شد خوشحال شد که قصد کشتن او را ندارم. حالا به جای الدخیل مدام تکرار می‌کرد شکرا، شکرا...

به آقا بگو نمی‌ترسم

 

با رسیدن هلی‌کوپتر اسیر عراقی را هم به همراه مجروجان دیگر به پشت خط اعزام کردیم. چیزی که برای من پرستار در آن بیمارستان صحرایی خط مقدم عجیب بود رفتار مجروحان بود. ما بالای سر هر مجروحی که می‌رفتیم از آه، ناله، آخ، درد دارم و دارم میمیرم همین کلمات مرسومی که زمان بیماری همه ما می‌گوییم خبری نبود. همه می‌گفتند یا زهرا، یا حسین، بالا سر هر مجروحی که می‌رفتیم تا جلوی خونریزی‌اش را بگیریم به دیگری اشاره می‌کرد و می‌گفت او واجب تر است. بالا سر او می‌رفتیم، او هم به دیگری اشاره می‌کرد. همه مجروحان این‌ طور بودند. فرقی نداشت پیر باشند یا جوان. هر مجروحی به فکر مجروح دیگر بود یادم می‌آید یک روز عصر زیر غرش مداوم رگبار دشمن نوجوانی را آوردند که جفت پاهایش از بالای ران قطع شده بود. می‌دانستم به علت شدت خونریزی این نوجوان به پشت جبهه نمی‌رسد. پنبه را برداشتم و مشغول پاک کردن صورت غرق به خونش شدم. بعد از تمیز شدن صورتش پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم پسرم، عزیزدلم منم مامانت! چیکار کنم برات؟ نوجوان در آن آخرین لحظات زندگی فکر کرد من واقعا مادرش هستم. با صدایی آرام اما محکم گفت مامان به آقا بگو نمی‌ترسم.

خواهرم ادامه بده

 

پسری با این سن و سال کم، درد و خونریزی زیاد، با ۲ پای قطع شده به جای طلب آب یا شکایت از درد شدید می‌گوید: به امام خمینی (ره)  بگو نمی‌ترسم
دوباره پیشانی‌اش را بوسیدم صورتش را نوازش کردم لب هایم را نزدیک گوشش بردم و گفتم چشم مامان جان. پیغام تو رو به آقا می‌رسونم، نوجوان بعد از شنیدن حرفم شهید شد جسم نحیفش را در ملافه پیچیدم و من که تا این لحظه با دیدن صحنه‌های دردناک حتی یک قطره اشک هم نریخته بودم با شهادت مظلومانه این پسر نشستم و زار زدم. دلتنگ بچه‌هایم شدم. دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. اشک می‌ریختم و زار می‌زدم خدایا این چه جنگ نابرابری است! بچه‌ها و جوان‌های ما به چه جرمی پرپر می‌شوند!

 این چه ظلمی است که تمام نمی‌شود!

 

 میان ضجه و ناله بی‌امانم برای لحظه‌ای حضور مرتضی را کنارم احساس کردم که  می‌گفت خواهرم ادامه بده
 بلند شدم، صورتم را شستم وضو گرفتم و  بالای سر مجروحین برگشتم. عملیات خیبر ۲۰ روز طول کشید. ۲۰ روزی که برای یک لحظه هم غرش مداوم آتش توپخانه دشمن قطع نشد و صدام از زمین و هوا حمله می‌کرد. تنها  غیرت رزمندگان بود که با خون و جانشان  مقابل توپ و خمپاره صدام آن قدر  مقاومت کردند که مجنون حفظ شد و عملیات با پیروزی رزمندگان اسلام به پایان رسید.

بروز صدمات حمله شیمیایی صدام بعد از ۲۰ سال  

 

 با پایان عملیات، ماموریت ما هم تمام شد. باید تخلیه می‌شدیم اما تخلیه نشدیم. چون نیروی تازه نفس به ما نمی‌رسید برای همین  ماموریت ۲۵ روزه بیشتر طول کشید تا نیروی تازه‌نفس به ما رسید و ما به پشت جبهه برگشتیم در حالی که از آثار صدمات بمباران شیمایی بی‌خبر بودیم. صدام در عملیات خیبر از گاز خردل استفاده کرده بود و ما هم بی‌خبر از علائم گاز خردل که بعد از گذشت ۲۰ سال ظاهر می‌شود. بانوی جانباز شیمیایی دست چپش را به طرف سمت راست صورتش می‌برد و می‌گوید پوست، چشم راست و نصف ریه‌‌ام شیمیایی شد. پس دلیل سرفه‌های ممتد شما نه حساسیت بهاره که از دست رفتن نصف ریه‌‌تان است؟

خانم خورشاهیان نفسی تازه می‌کند و می‌گوید بله به جز ریه، چشم راستم در حال نابودی است. چون شیمیایی شده کاری نمی‌شود کرد.

چشمم را در خانه خدا جا گذاشتم!

 

 با شرمساری می‌پرسم  چشم چپ‌تان را کجا از دست دادید؟

 چشم چپم را خانه‌ خدا جا گذاشتم! سال ۶۶ وقتی برای حج تمتع به مکه رفتم همان سالی که قرار بود حجاج مراسم برائت از مشرکین را در مکه برگزار کنند آن سال من دواوطلبانه به همراه کاروان خانواده شهدا راهی سفر خانه خدا شدم. ساعت ۱۲ روز جمعه بود که من به همراه بقیه افراد کاروان که مادران و خواهران شهدا بودند در راهپیمایی برائت از مشرکین شرکت کردم. همینطور در حال شعار دادن بودیم که شرطه‌ها حمله کردند و در این درگیری چند ضربه‌ به سر و صورتم زده شد و من بیهوش شدم. نمی‌دانم چقدر بیهوش بودم که در عالم رویا مرتضی دستم را گرفت و گفت خواهرجان بلند شو.  به هوش که آمدم دیگر نه چشم چپم جایی را می‌دید و نه در دهانم دندان سالمی مانده بود. من چشم چپ و دندان‌هایم را در راهپیمایی برائت از مشرکین از دست دادم.

به سختی نفسی چاق می‌کند و متبسم می‌گوید به شما که گفتم من در زندگی از هر مسیری که می‌رفتم به مبارزه برمی‌گشتم.

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1242267

مهمترین اخبار ایران و جهان: