نیوز سیتی!
25 فروردین 1402 - 22:29

اینجا خانه ما| تیم فوتبالِ آزادسازی قدس!

- رفتیم راهپیمایی! چند تا گروه سرود دیدیم. بابا پول داد من به فلسطینی‌ها کمک کردم. اونجا فوتبال‌دستی گذاشته بودن بازی کردیم. خیلی خوش گذشت!علی ماموریتش را به خوبی انجام داده و حسابی دل سجاد را آب کرده. با توصیف‌های علی، لحظه به لحظه لب و لوچه سجاد آویزان‌تر می‌شود.- چرا منو نبردین؟- چون تو خواب بودی! اما من صبح زود بیدار شدم و با بابا رفتم.برای اینکه به این دیالوگ پر سوز و گداز پایان بدهم، علی را صدا می‌کنم.- علی!وقت افطارِ کله‌گنجشکیت می‌گذره ها.- اول آب! اول آب! راهپیمایی کردم، تشنه شدم.

گروه زندگی:  این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!


- ما برگشتیم!
مثل زنگ ساعت رومیزی، کشدار و بلند اعلام حضور می‌کند. با صدایش هم من از خواب می‌پرم هم زهرا.
- علی! مگه نگفتم مامان‌اینا خوابن، سروصدا راه ننداز؟!
مقداد پشت سر علی وارد می‌شود و درحالی‌که دارد در خانه را می‌بندد، او را توبیخ نرمی می‌کند. اما علی هشت ساله، اصلا گوشش بدهکار نیست! از راهپیمایی برگشته، اما اینقدر سرخوش است که انگار از فتح قدس برگشته!
- چرا ما رو بیدار نکردین؟ چرا تنهایی رفتین؟
حسرت دویده در جانم و احساس بی‌توفیقی می‌کنم. مقداد با بی‌خیالی جواب ‌می‌دهد «صدات کردم، بیدار نشدی. امیدی هم نداشتم بیدار بشی».
چشم‌هایم را می‌مالم و زهرا را که پس از مقداری گیجی از سروصداها، تازه به گریه افتاده، بغل می‌کنم.
- واقعا صدا زدی مقداد؟ یا ترجیح دادی سبُک و بدون بچه کالسکه‌ای، بزنین به چاک؟!
مقداد چشمکی می‌زند.
- صدا زدم. اما خیلی اصرار نکردم!
- تو که می‌دونی راهپیمایی روز قدس چقدر برای من مهمه. الان تا روز قدس سال دیگه، هروقت حرفی از فلسطین وسط بیاد، من شرمنده میشم که نرفتم راهپیمایی.
لب‌هایم را جمع می‌کنم و به راه‌های جبران این عقب افتادگی فکر می‌کنم. مقداد که انگار دلش سوخته، کنارم می‌نشیند.
- آخه کسی از تو توقع نداشت بیای راهپیمایی. تا اذان صبح که شب قدرت رو با شیطنت های سجاد احیا گرفتی. بعد اذان هم تا اومدی بخوابی، زهرا خانم بیدار شد و گریه و زاری راه انداخت. دیگه با زبون روزه، جون راهپیمایی نداشتی که. راستی زهرا کی خوابید؟
- بعد از طلوع آفتاب.
- بفرما! تا طلوع خورشید شیر خورده خانم. اون وقت خدا رو خوش میومد بیدارت می‌کردم و با این لشکر شکست خورده، میومدی راهپیمایی؟ 

اشکم می‌چکد روی صورت زهرا که دارد شیر می‌خورد. سجاد هم از سر و صداها بیدار شده و علی را با لباس بیرونی دیده و دارد سوال‌پیچش می‌کند که کجا بوده یا دارد کجا می‌رود.

- رفتیم راهپیمایی! چند تا گروه سرود دیدیم. بابا پول داد من به فلسطینی‌ها کمک کردم. اونجا فوتبال‌دستی گذاشته بودن بازی کردیم. خیلی خوش گذشت!
علی ماموریتش را به خوبی انجام داده و حسابی دل سجاد را آب کرده. با توصیف‌های علی، لحظه به لحظه لب و لوچه سجاد آویزان‌تر می‌شود.
- چرا منو نبردین؟
- چون تو خواب بودی! اما من صبح زود بیدار شدم و با بابا رفتم.
برای اینکه به این دیالوگ پر سوز و گداز پایان بدهم، علی را صدا می‌کنم.
- علی! زود باش بیا ناهارتو بخور. وقت افطارِ کله‌گنجشکیت می‌گذره ها.
- اول آب! اول آب! راهپیمایی کردم، تشنه شدم.
حالا اگر این موضوع راهپیمایی را ول کرد! حیف که مادرش هستم و از سن و سالم خجالت می‌کشم، وگرنه به رویش می‌آوردم که دیشب را کلا خوابید و از شب بیست و سوم چیزی نفهمید!

سجاد ذکر برداشته که «مامان! منو ببر راهپیمایی!» غصه خودم کم بود، این هم به آن اضافه شده.
نگاه نافذی به علی می‌کنم تا بفهمد همه این آتش‌ها از گور او بلند می‌شود (!) و اگر باز هم به آب و تاب دادن به راهپیمایی ادامه دهد، هرچه دیده از چشم خودش دیده!
- علی! میوه هم بخور. لب‌هات خشک شده، باز ترک می‌خوره خون میاد.
خدا را شکر که زهرا نمی‌داند راهپیمایی چیست و روز قدس یعنی چه. وگرنه باید به او هم پاسخگو می‌بودم. مقداد دارد قرآن می‌خواند و زهرا دور و برش می‌پلکد. یکهو سرش را بلند می کند و می گوید «برای جبران راهپیمایی، افطاری مقلوبه فلسطینی درست کن! هم خدا راضی میشه، هم خلق خدا!» می دانم که چندان اعتقادی به این کارهای نمادین ندارد. اما نمی توانم تشحیص دهم که با این حرف، می خواهد دل من را به دست بیاورد یا هوای شکم خودش و بچه ها را داشته باشد! شاید هم هر دو. به قرآن خواندنش ادامه می دهد و زهرا از سر و کولش بالا می رود. من از فرصت استفاده می‌کنم. چادر می‌پوشم تا نماز ظهرم را بخوانم. سجاد که تا الان در سکوت با لگوهایش مشغول بود و خودش را بازنده می‌دید، ناگهان به حرف می‌آید.

- علی! می‌دونستی ما دیشب کلاه سرمون گذاشتیم؟!
- کلاه؟ مگه کجا رفتین؟
- چیز، کلاه نه. کتاب!
- کتاب سرتون گذاشتین؟
سجاد قیافه حق به جانبی می‌گیرد و ادامه می‌دهد.
- بله، تو خواب بودی. 
- منظورت قرآنه؟
- اوهوم. قرآن! من قرآن رو سرم گذاشتم، دعا هم کردم! هه، هه، هه!
گمان کنم سجاد با دیدن چادر من، یاد دیشب افتاد. برگ برنده‌اش را رو کرده و حالا جای برنده و بازنده عوض شده.
علی که از تک و تا افتاده می‌پرسد:
- چه دعایی کردی؟
- هه، هه، هه! بهت نمی‌گم!
قشنگ دارد از علی انتقام می‌گیرد!

همان دیشب به من گفت که دعایش چه بوده. یک تانک کنترلی قهوه‌ای از خدا خواسته بود. برعکس علی که اصلا از این دعاها نمی‌کند. علی قبل از خواب دعا کرده بود تا آخر سال خدا پنج تا پسر به ما بدهد! می خواهد طی دو سال، تیم فوتبالش را کامل کند و خودش هم به عنوان سرمربی، بالای سر تیم بایستد!

نمازم را می‌بندم و بچه‌ها را به خودشان واگذار می‌کنم. به قنوت می رسم. روز قدر است و هنوز اوقات استجابت دعاست‌. «رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماماً». خدایا! هر تعداد که به ما فرزند دادی، همه را سربازان مبارزه با ظلم کن، سربازان آزادی قدس!

 

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1149125

مهمترین اخبار ایران و جهان: