نیوز سیتی!
27 فروردین 1402 - 09:45

افطاری با آتیلا و رفقایش / رنگی‌ترین مهمان‌های افطار

سفره افطاری همیشه قشنگ است اما وقتی میهمانان این افطاری ویژه باشند لذت افطاری را بیشتر می‌کند، اینجا ستارگان بسیار پرنورتر از ستارگانی می درخشند که ما سال‌هاست در آسمان رصد کرده‌ایم، اینجا به آسمان نزدیک‌تر است اینجا به خدا هم نزدیک‌تر است.

خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: دَم دمای اذان مغرب بود و لم داده بودم گوشه کاناپه و داشتم جان می‌دادم برای بوی قرمه سبزی ته گرفته قاطی شده با بوی چای هل دار که قرار بود بعد از شنیدن الله اکبر نوش جان کنم و در این فکر بودم که هیچ چیزی نمی‌تواند من را از این حس زیبای منتهی به اذان جدا کند که همان لحظه گوشیم درجا زنگ خورد؛ پشت گوشی سردبیرمان بود که تند تند از یک آفیش خبر یهویی خبر میداد؛ "یک افطاری با حضور مسوولان استان برای همین امشب، آن هم بدون هیچ توضیح اضافی"!.

راستش را بخواهید اولش تو دلم گفتم برو بابا! بوی قرمه سبزی مادرم تا رگ‌هایم رفته و حالا من بروم خبر؟ اما بعدش با قیافه جمع شده، جُل و پلاسم را جمع کرده و راهی آن افطاری یهویی شدم.

محل افطاری زیاد با خانه‌مان فاصله نداشت؛ یعنی همین بغل گوش‌مان بود. یک صد قدمی مانده به مقصد، چشم‌ام به کودکان رنگ و وارنگِ کوچولو موچولویی خورد که به حالت بِپَر بِپَر داشتند به همان محلی می‌رفتند که من هم می‌رفتم. در واقع این بچه‌ها به علامت سوال بزرگی بالای سرم تبدیل شدند که کی هستند، مگر مراسم مسوولانه نبود؟

تعدادشان آنقدری بود که بین‌شان بشوی یک بچه چهار و خورده‌ای ساله! ذوق‌شان آنقدر قشنگ بود که دست روح‌ات را می‌گرفت و می‌برد به آن زمان‌های بچگی، به آن روزهایی که همه عمو و عمه‌ها جمع می‌شدیم خانه حاج بابام خدابیامرز و می‌نشستیم سر سفره افطاری که بشقاب‌هایش گل سرخ داشت.

 

کفش‌هایت را جُفت کن!

 برای ورود به سالن باید کفش‌هایمان را در می آوردیم، هر کدام از لنگه کفش‌هایم را گوشه‌ای پرت کردم و همین که می‌خواستم وارد سالن شوم دستی به بازویم زد، برگشتم نگاهش کردم، یکی از آن کوچولوها بود: «کفش‌هایت را جفت کن»! راست می‌گفت همگی کفش‌هایشان را با نظم و ترتیب جفت می‌کردند و داخل می‌رفتند، جز من.

وارد سالن شدم و زیر لب به جمع سلام کرده و مچاله شدم در گوشه‌ای و خیره شدم به فضای پرتکاپو. هنوز به اذان مانده بود و هی به تعداد بچه‌ها اضافه می‌شد که  هر کدام با ذوق و شوق در جای خودشان می‌نشستند.

تازه دوزاری کجم افتاده بود که این افطاری با چه کسانی است! "کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست".

جای همه از قبل مشخص شده بود و جای کوچولوهای زیر 6 سال هم دقیقا وسط سالن بود، آن هم با میز و صندلی های پاکوتاه رنگی رنگی. اینجا از هر گروه سنی بود.

وقتی فرشته مهربون شکلات زیر بالشت آتیلا میگذارد!

 

صندلی که برای من مشخص کرده‌اند وسط آدم بزرگ‌هاست، اما من دلم می‌خواست تا بنشینم کنار آن رنگی رنگی‌ها؛ فقط برای این کار بیست و اندی اضافه سن داشتم؛ ولی خُب خدارو شکر ورود به جمع شان اصلا سخت نیست و با یک خنده به پهنای صورت و نشان دادن یک انیمیشن تو گوشی قال قضیه کَنده شد و شدم، دوست جونی‌شان.

کنارشان، روی زمین نشستم، صحبت بین‌مان آنقدری گُل کرده است که یک آن خودم را قاضی یک بحث جدی دیدم؛ موضوع بحث این بود که آتیلا معتقد بود که فرشته مهربون، او را خیلی دوست دارد به خاطر همین بیشتر از محمدامین، طاها، آیدین و غیره زیر بالشت‌اش کاکائو می‌گذارد ولی نظر بقیه این بود که تعداد شکلات‌هایشان برابر است و فرشته مهربون هیچ فرقی بین‌شان نمی‌گذارد! راستی از من هم سوال کردند که شکلات‌هایم را کجا می‌گذارم؟

با همه خط و نشان‌هایی که مربی‌ بچه‌ها برایمان کشید تا منظم سرجایمان بنشینیم و البته من هم بروم سر جای خودم بنشینم ولی ما همچنان در حال بازیگوشی بودیم؛ مثلا همین آتیلا و رفقایش با یک چشمکی از من خواستند تا اجازه بدهم آن نان گردالوی زنجبیلی را تا اذان نگفته بخورند و من هم با همان چشمک اجازه دادم تا نوش جان کنند.

یا بچه آنقدر روی صندلی‌هایشان وول خوردند تا بلکه آن جعبه کوچولوهای روی بشقاب‌شان را باز کنند و ببینند توش چی هست!

 

خوردن نان گردالوهای زنجبیلی قبل از اذان

هنوز اذان نگفته بود و هر کدام از مربیان در حال توضیح مقوله افطاری به بچه‌ها بودند: «بچه ها این‌ها نعمت خداوند هستند، مسلمانان یک روز کامل هیچ چیزی نمی‌خورند تا وقتی صدای الله اکبر آمد با این نعمت‌ها روزه خود را باز کنند»!

آتیلا دَر گوشم از عذاب وجدان‌اش به خاطر اینکه نان گردالوهایشان را یواشکی خورده‌اند و منتظر اذان نشده‌اند، گفت و بعدش به داداش بزرگه‌اش آن طرف میز اشاره کرد که مودب نشسته و هنوز نان گردالویی‌اش را هم نخورده است.

آتیلا تو داداش بزرگتر از خودت هم داری؟ «بله، ولی آرمین یک جای دیگه هست و ما جدا از هم زندگی میکنیم».

راست می‌گفت، داداش آتیلا آن طرف سالن و با گروه سنی بالای 6 سال‌ها نشسته بود؛ یعنی بین بچه‌های تحت نظر موسسه خیریه فرزندان رحمت. فقط هم چشم‌هایش را به آتیلا دوخته بود.

صدای بهشتی پسربچه یتیم

مجری روی صحنه رفت و از یکی از بچه‌های حاضر در افطاری دعوت کرد، تا قرآن خوانده و سپس اذان را بگوید. پسرک پیراهن سفید بر تن داشت با چشم‌های عسلی؛ متین و سر به زیر رفت جلو، قرآن را بوسید و شروع کرد.

آیاتی از سوره الرحمن را خواند، آن هم با صدای پرتقالی‌اش و بعد یک لبخند سبز  بر لب نشاند و الله اکبر را گفت.

همه محو صدای اذان پسرک بود، یکجوری محو که هیچ صدای دیگری شنیده نمی‌شد؛ اذان تمام شد و همه شروع کردند به باز کردن روزه‌شان.

خانم کنار دستی‌ام خرما را در دهان گذاشت و به حرف آمد: الان مادر و پدر این بچه، همین که قرآن را به آن زیبایی خواند باید اینجا بود و می‌دیدند که پسرشان چه گل پسری برای خودش شده است؛ اگر مرده‌اند خدا رحمت‌شان کند ولی اگر زنده‌اند ...

بوس هوایی بچه‌ها

همه چیز را اول برای بچه‌ها می‌آورند و بعد بزرگترها؛ چایی به دست از سرجایم بلند شده و به بچه‌ها نگاه کردم، به میز آتیلا و محمد مهدی و محیا و ملیکا اینا!

داشتند با آب و تاپ و هام هام کنان سوپ می‌خوردند؛ در همه کارشان هیجان و ذوق چاشنی بود. آتیلا تا چشم‌اش به من خورد، از آن طرف یک بوس هوایی فرستاد و همین کارش باعث شد تا بقیه هم دونه دونه بوسه هوایی بفرستند و من هم روی هوا هر کدام از بوس‌ها را گرفتم.

خانم کنار دستی‌ام گوشه چادرم را کشید: «رابطه‌ات با بچه‌ها خیلی خوب است، از کارکنان بهزیستی هستی»؟ نه فقط خبرنگارم ولی بچه‌ها را خیلی دوست دارم.

 

هدیه‌ای به نام ارمغان

تا غذای اصلی را بیاورند به ته سالن رفتم، به جایی که پیش بچه‌ها کسانی هستند که آنها را بابا و مامان صدا می‌کردند؛ از روابط عمومی بهزیستی پرسیدم اینها که مامان و بابا دارند که گفت، اینها بچه‌هایی هستند که به فرزندخواندگی رفته‌اند و الان خانواده دارند ولی همچنان بچه‌های ما هستند.

نشستم کنار یکی از مادرها، یعنی کج نشستم تا قیافه بچه را هم ببینم؛ ماشاالله چه دختر خوشگلی دارید! مادر سرش را به منظور تائید تکان داد: نفس‌هاش به زندگی‌مون برکت آورده، روزی هزار بار چشم‌هایش را عین قرآن روی طاقچه می‌بوسم و خدا را شکر میگم از این هدیه‌اش؛ واسه همین اسم‌اش را ارمغان گذاشتیم تا یادمان نرود این نعمت را خدا چگونه به ما هدیه کرد.

دوباره آمدم سرجایم نشستم، آتیلا و دوست‌هایش داشتند حسابی به خودشان خوش می‌گذراندند؛ چشم‌هایشان عین زلال جاری چشمه‌های خنک بهاری کوهستان بود، همانقدر زلال و همانقدر بکر.

مادری که هزار بچه دارد

در این چند دقیقه‌ای که رفتم آن طرف، خانم باقری، مدیر سابق شیرخوارگاه هم آمده و دقیقا نشسته بود، روبروی من. همان خانم مدیری که می‌گفت هزار بچه دارم و دلم برایشان لک می‌زند ولی چاره چیه! همیشه که پیش من نمی‌توانند که بمانند و باید بروند پی آینده خودشان.

حسابی همدیگر را در آغوش گرفتیم، چند سالی بود ندیده بودم‌اش، شاید از همان اوایل کرونا. کجاها هستید خانم باقری؟ مثل همیشه لبخند بر لب داشت: همینجاها، همیشه به یادت هستم، همیشه یادم بود که می‌آمدی شیرخوارگاه و با این بچه‌ها آتیش می‌سوزاندید و آخرش پایت را به زمین می‌کوبیدی که یکی از اینها را بدید به من!

چند تایی از همکاران خانم باقری هم آمدند و پیش ما نشستند؛ دو جوان با هودی به رنگ طوسی هم وارد سالن شدند و همان اول چشم‌شان خورد به خانم باقری و با لبخند به پهنای صورت به طرف او حرکت کردند: سلام مامان، دلم برایتان لک زده بود؛ یک قابی از یک مادرانه جلوی چشم‌هایم داشت ثبت می‌شد، این دو جوان جزو بچه‌های شیرخوارگاه احسان تبریز بودند.

خانم باقری داشت مادرانگی‌هایش را به آن دو می‌داد؛ دیدم چشم‌هایش را! حس‌اش را، اینجا غرق بود از بوی مادر پسری.

برگشت نگاهم کرد: ببین پسرهایم را! چقدر بزرگ شده‌اند، انگار همین دیروز بود که شیشه شیر دست‌شان بود و تاتی تاتی به این طرف و آن طرف می‌رفتند.

در پیچ و واپیچ حرف‌هایمان یک خانم با یک نی نی در بغل آمد؛ خانم باقری اینجا را ببین، نوه‌مان، اسم‌اش علی است! خانم باقری هول هولکی بغلش کرد؛ بچه کی هست خانم رستگاری؟ بچه مهدی! همگی ذوق کردند و لبریز شدند از این مادرانگی.

داشتند می‌گفتند مهدی فقط 20 روزش بود که به شیرخوارگاه آوردندش! در خود بهزیستی قد کشید و بعد تشکیل خانواده داد و الان یک پسر دارد به نام علی!

 

علی نوه شیرخوارگاه احسان

اجازه گرفتم و علی را بغل کردم؛ نی‌نی شما چقدر لُپ تشریف دارند! همگی می‌خندند؛ خانم باقری هول هولکی داشت به مهدی از حسش‌اش می‌گفت؛ از اینکه دلش کیلو کیلو غنج رفت از تشکیل خانواده دادنش و همان مهدی کوچولو شده بابا.

مهدی هم با حجب و حیا داشت به حرف‌های خانم باقری گوش می‌داد و هی لبخند بر لب خود و همسرش می‌نشست! رد نگاه هر دوتایشان روی "علی" بود.

مهدی، علی را در آغوش گرفت و یک بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد: مامان، برای هر ثانیه الانم شکر می‌گویم، من تک به تک ثانیه‌های زندگی الانم را از خدا خواسته بودم؛ گاها صبح از خواب بیدار می‌شوم و به چهره خانمم و پسرم نگاه می‌کنم و به خودم می‌گم واقعا این‌ها الان خانواده من هستند؟

با خانمش چشم تو چشم شدند: من همسرم را از حضرت زهرا(س) گرفتم و پسرم را از حضرت علی(ع)؛ یعنی امیرالمومنین (ع) را قسم دادم به خانم فاطمه زهرا(س). به خاطر همین اسم پسرمان را هم علی گذاشتیم تا یادمان نرود، تا بشود یک آقای در رکاب اهل بیت(ع).

 

ساریناز شبیه آلما

همه افطار کردند و در ادامه برنامه قرار شد تا گروه سرود روی صحنه برود، همه‌شان از خود بچه‌ها هستند که چند تا از سرودهای مذهبی را با صدای دلنشین اجرا کردند.

دوباره رفتم کنار رنگی رنگی‌ها! کلاه تِدی ساریناز را می‌کشم روی سرش و همه بچه‌ها و خود ساریناز قهقهه می‌زنند. ساریناز 4 سالش است ولی نمی‌تواند صحبت کند! مشکل شنوایی نداشت و همه چیز را می‌شنید و خیلی سریع هم متوجه می‌شد چی به چیه؛ فقط قدرت تکلم نداشت و فقط با آواهای مختلف احساسات خودش را نشان می‌داد.

بغلش کردم؛ ساریناز تو چقدر شبیه آلما (سیب) هستی؟ باز همه زدند زیرِ خنده! ساریناز بینی‌ات را هم که عمل کردی و انگار کار دکترت هم خیلی خوب بود؟

خانم مربی قاشق آخر از غذای ساریناز را در دهانش گذاشت: «آره کار دکترش حرف نداره! خدا کلا تو همه چیز حرف نداره».

خانم مربی چند ساله با این بچه‌ها هستید؟ «امم! سه سالی می‌شود. خیلی کارم را دوست دارم، اصلا حس می‌کنم خدا یک نظر ویژه به من دارد، به خدا حرفم شعار نیست و عین واقعیته».

حرف‌هایش بوی قشنگی داشت، این را می‌شد از مامان مامان گفتن بچه‌ها فهمید؛ یعنی همه مربی‌ها این حس را به آدم منتقل می‌دادند که مامان خوبی هرچند موقت برای این کودکان هستند.

داداش آتیلا هم سر میز رنگی رنگی‌ها آمد و آتیلا را غرق بغل خود کرده بود و  داشتند برای هم از همه این روزهایی که پیش هم نبودند می‌گفتند.

 خانم صحاف، مدیرکل بهزیستی استان‌مان داشت از آمار بهزیستی به مسوولان حاضر در افطاری می‌گفت؛ بچه‌ها بی‌تفاوت به این آمار و ارقام داشتند ورجه وورجه می‌کردند، آخر این بچه‌ها را چه به یک هزار و ۹۶۰ کودک تحت سرپرستی بهزیستی که خودشان هم جزئی از آنها بودند.

موهای فرفری بافته شده ملیسا

کنار یکی دیگر از گروه بچه‌ها نشستم، وای چه موهای قشنگی! اینها را کی بافته؟ یکصدا گفتند: «مامان مریم»! منظورشان مربی‌شان بود!

خُب مامان مریم باید موهای من را همینجوری ببافه! همگی می‌زنند زیر خنده چون معتقد بودند که من دختر بزرگی هستم و مامان مریم فقط موهای دختر کوچولوها را می‌بافه.

دختر کوچولوی مو فرفری که کاپشن ساتن و براق بهاری بر تن داشت، آمد و درگوشم گفت که اصلا نگران نباشم، چراکه اون از مامان مریم یاد گرفته تا مو را ببافد و من هر وقت که دلم خواست می‌توانم بروم و موهایم را ببافد.

اسمش ملیسا بود؛ فقط دست تو دست مربی‌اش به این طرف و آن طرف می‌رفت! خانم مربی، وقتی دید من و ملیسا داریم قرار و مدارهای بافت مو را می‌گذاریم جلوتر آمد: وای من حسودم، دوست ندارم کسی با ملیسای من حرف بزند، آخر با دنیا عوضش نمی‌کنم، فکر اینکه همین زودی‌ها می‌رود دُردانه یک خانواده بشود هم خوشحالم می‌کند هم غمگین.

آقای استاندار و شهردار بین رنگی رنگی‌ها هدایای رنگی رنگی پخش می‌کنند؛ جعبه هدایای دخترها صورتی و بزرگ و جعبه هدایای پسرها سبز کوچک بود. البته بچه‌ها تا جعبه‌ها را باز نمی‌کردند دلشان آرام نمی‌گرفت به خاطر همین مربیان اجازه دادند تا جعبه‌ها را باز کنند و ببییند آن عروسک پرنسسی و قطار بوق‌زن را.

مراسم دیگر تمام شده است و بچه‌ها لباس‌های خود را پوشیدند و دست مربی خود را گرفته و به حیاط سالن می‌روند؛ یکی عروسک پرنسسی‌اش را بغل گرفته و یکی هم برای عروسک‌اش اسم گذاشت. پسرها هم قو قو کنان داشتند با قطارشان می‌رفتند به سمت خانه.

من هم راهم را می‌گیرم و می‌روم به خانه‌مان! در مسیر به این افطاری یهویی و حکمت‌اش فکر می‌کنم؛ یعنی اصلا قرار نبود من اینجا باشم بلکه قرار بود، اذان که گفت، از آن قرمه سبزی خوشمزه بخورم و بعدش بغ کنم در گوشه اتاقم و بنشینم پشت میز کار و همه مصاحبه‌های رمضانه‌ای که گرفته‌ام را پیاده کنم. اما خدا دستم را گرفت و گذاشت وسط یک افطاری خاص. افطاری که به خوشمزگی قورمه سبزی و به خوش‌بویی چایی هِل‌دارم بود.

پایان پیام/۶۰۰۲۷

منبع: فارس
شناسه خبر: 1152577

مهمترین اخبار ایران و جهان: