نیوز سیتی!
27 تیر 1402 - 15:42

دل‌هایی که با محرم به خروش می‌آیند

پسر نوجوانی رو به روی علم سیدالشهدا ایستاده بود و با لحنی که به درد دل شبیه بود، با خودش نجوا می‌کرد: کاکا جونم، عزیز راه دوری‌ام، امسال هم اُوردمت هیأت. اَزوم راضی باش، باشه؟

خبرگزاری فارس؛ شیراز، سمیه انصاری‌فرد: مؤذن صدایش را به اوج می‌رساند تا همه پیرامونش از واژه های مقدس اذان پر شود.

مردم مشغول بودند و هیچ چیز، حتی هرم آفتاب آخرین روزهای تیر ماه هم از کار منصرفشان نمی‌کرد. فقط عشق می‌تواند این تیغه‌های آفتاب را نادیده بگیرد.

محله سیاهپوش شده و پارچه و علم سیاه، به دیوارها جلوه‌ای دیگر بخشید.

هیأت جوانان این محله که در نزدیکی حرم امامزاده علی‌ ابن حمزه(ع) (برادر حضرت شاهچراغ) مستقر بود نیز دست به کار شده بودند و از چند روز پیش در تدارک آغاز محرم بودند.

این تدارک اکنون به اوج رسیده بود چرا که روز اول محرم پیش رو بود و جوانان و نوجوانان هیأتی سر از پا نمی‌شناختند.

خلوت دنج حرم

حرم علی ابن حمزه(ع) جای دنجی است و خلوت عارفانه‌ای دارد. جایی که وقتی دلت با زمین و زمان غریبه می‌شود، دوست داری آنجا باشی و زمزمه‌های دعا را بر حریم حرمش جاری کنی.

تازه از زیارت برگشته بودم. سیاهی چادرم با آفتاب کلنجار می‌رفت و دنبال گوشه ای سایه‌وار می‌گشت.

سلام بر محرم

علم‌های نصب شده در اطراف هیأت گوشه خیابان نظرم را جلب کرد. هیأتی مشغول امتحان کردن سیستم صوتی‌شان بودند. صدای مداح از پخش سیستم بلند شد:

شبِ اول محرم سینه زنت آرزوشه

با دستای یه پیر غلامت، پیرهن سیاه بپوشه

تو کوچه‌ها با پرچمت امید به زندگی میاد

دوباره بوی نذری، از روضه های خونگی میاد

سلام بر پرچم و علم
سلام بر شعر محتشم
سلام بر محرم

ناخودآگاه دستم را بالا بردم و سینه‌زنان زمزمه کردم: سلام بر محرم...

پای ثابت هیأت

زمزمه ام با نجوایی دیگر در هم آمیخته شد. پسر نوجوانی رو به روی علم سید الشهدا ایستاده بود و با لحنی که به درد دل شبیه بود، تکرار می‌کرد: کاکا جونم، عزیز راه دوری‌ام. سِی کن، امسال هم اُوردمت هیأت. اَزوم راضی باش، باشه؟

لحنش عامی و بی تکلف و کلماتش منقطع بود. نزدیک‌تر شدم و او را از روبرو دیدم. نوجوان، معلول ذهنی بود و رعشه دستانش نشان از اضطرار داشت.

سرگروه هیأت به او نزدیک شد و دستی به شانه‌اش زد و گفت: به به، آقا غلامحسین. مثل همیشه به موقع اومدی.

و رو به من ادامه داد: غلامحسین، پای ثابت هیأت ما است. هم برای علم کردن پرچم و طبق، هم سینه‌زنی، پذیرایی از عزادارها و کارهای دیگه.

اینکه غلامحسین با چه کسی نجوا می‌کرد، برایم تبدیل به معما شده بود.

چابک و فرز بود و مانند سایرین، کارهای محول شده را انجام می‌داد.

دقایقی بعد بازگشت، حرف قبلی‌اش را تکرار نمود و باز هم عزیزِ راه دورش را صدا کرد.

چیزی در دستانش بود که مثل تکه‌ای جواهر، آن را محکم در دست داشت و گاه به سینه می‌فشرد.

شهیدِ حاضر 

نزدیک رفتم و از پشت سر به دستانش نگاه کردم. عکس یک شهید بود. عزیزی که غلامحسین او را هر سال با خود به هیأت می‌آورد، برادر شهیدش( از شهدای مدافع حرم) بود.

گرمای اشک، مهمان صورتم شد و با گریه نوجوان معلول همراهی کرد. در ذهنم، آرام و بی‌هیاهو ماجرای شهیدش را در کربلا مرور کردم.

همان‌جا که در سایه‌سار عشق خیمه زدند و در بیکرانه عطش، به مبارزه با دشمنان خدا رفتند.

دل برگرفتم از ماجرای شیدایی. به دلم زنهار داده بودم از گرفتار شدن در کمین‌گاه عشق اما دلِ پرشور که زنهار نمی‌شناسد.

قصه دستار خاکی را شنیده بودم. عمامه خونین. چادر پاره پاره گوش‌های دریده در طعمه کشیدن گوشواره... سرهایی که بر نیزه رفت تا بار دیگر بلاهت و جهالت قرآن‌های بر نیزه رفته صفین را تکرار کند. تاریخ تکرار شد و جهل مرکب باز هم به زبان آمد.

و هر سال این روزها، تکرار تاریخ نبرد نابرابر حق و باطل را مقابلمان هویدا می‌کند تا رمز و راز عشق از یادها نرود.

پایان پیام/ س

منبع: فارس
شناسه خبر: 1369598

مهمترین اخبار ایران و جهان: