خانم مدیری که برای رساندن پدری به دخترش به همه رو زد
بالا و پایین میپرد و میان اشک و گریه میخندد. نمی تواند روی پا بایستد چرخ میزند، میخندد، پدر را در آغوش میکشد و با صدای بلند فریاد میزند: «خانم مدیر بابام اومد. خانم مدیر ممنونم.»
گروه زندگی- مریم سمائی: زنگ آخر بود. معلم پای تخته نوشت: «فستیوال ورزشی مدرسه همین جمعه با حضور پدران در ورزشگاه برگزار میشود». او بغضش را فرو داد. بچهها که رفتند سرش را روی میز گذاشت و شان ...