مارعلی، خدانگهدار!
او را نمیشناختم. توی زندگیام نبود. تا آن سال، حتی اسمش را هم نشنیده بودم اما آن تماس تلفنی یک تکه از قلبم را کَند و آشوبم کرد. مریم پشت خط بود: «سلام حنان، دوست نداری مارعلی رو ببینی؟»
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: دور افتاده بود. خیلی دور. انگار که از قطار دنیا جا مانده باشد. آنقدر دور، که در کوچه پس کوچههای آجری دزفول و پشت دالان تنگ و تاریک خانه و کنج سرد اتاقش، فراموشش ...