روضه نقد!
دخترک آخرین دانه را می اندازد توی تسبیح و ذوق زده گره اش را محکم می کند.دست بند را می گیرم و می گذارم توی مشت کوچکش و پیشانی اش را می بوسم. می پرد توی بغلم و آهسته توی گوشم می گوید: «خاله یه راز بهت بگم. من بابامو بالاخره دیدم امشب. رفت تو قسمت آقاها...»امشب نه صدای منبری را شنیدم و نه نوحه روضه خوان را...آخر من خودم یک روضه ی نقد داشتم.
گروه زندگی: دخترک گوشه تکیه نشسته بود و پاهایش را بر زمین می ...