ناگفتههای یک عکاس از روزی که حاج قاسم در شعیبیه به دل سیل زد
بغض داشت خفهام میکرد چشمهایم خیس اشک شده انگار کشتیهایم به گل نشسته بود؛ من مثل مردم خوزستان صبور نبودم زدم زیر گریه، مرد گنده وسط آن همه آدم اشک میریختم؛ حاجی که گریههای من را دید، جلو آمد دستی روی سرم کشید و گفت: چی بگم؟
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی| از همان بچگی، همان وقتهایی که تازه دست چپ و راستمان را شناخته بودیم، بابا یادمان داده بود همسا ...