نیوز سیتی!
18 آذر 1401 - 12:01

ماجراجویی خانوادگی در شکرآب/ آهارگردی به وقت پاییز

این آخر هفته، ما خانم های خانه، بقیه خانواده را به آهارگردی پاییزی دعوت کردیم‌. بعد از آن، خود را از بزرگراه شهید بابایی به ورودی جاده لشگرک رساندیم. حاجی آباد و اوشان را که رد کردیم، در خروجی دره بهشت، چهره پاییزی روستای شکرآب آهار به رویمان لبخند زد و ماجراجویی خانوادگی ما شروع شد.

گروه زندگی؛ سمیه دهقان زاده: پاییز دارد قدم زنان به زمستان می‌رسد و خانه ما از همین الان پر از هیاهوی یلداست، ولی من و مامان دلمان می‌خواهد از لحظه لحظه باقی مانده پاییز، استفاده کنیم، پس، از قبل برای این آخر هفته برنامه چیده‌ایم و روستاگردی گزینه اول و آخرمان است.

پدربزرگ و مادربزرگ چند روزی است مهمان ما هستند. من همه خانواده را صدا می‌زنم و می‌گویم: مامان بزرگ، آقاجون، خانواده عزیزم! من و مامان دلمون هوای روستا کرده، پایه‌اید بریم یه آب و هوایی عوض کنیم؟

بابا که دارد کتاب می‌خواند، کتابش را می‌بندد و می‌گوید: «اگه من پشت فرمون نشینم و بذارید بعدش بهتون املت مخصوص سرآشپز بدم، معلومه پایه‌ام.»
بچه ها با جیغ و دست و هورا و بزرگ‌ترین هایمان با لبخند دعوتمان را قبول می‌کنند.
خوشم می‌آید آنقدر به ما مطمئن هستند، حتی نمی‌پرسند، کجا؟ ولی ما روستای آهار را نشان کرده‌ایم.

یک «فرنی» خوشمزه با چاشنی صبر

چشم بهم نگذاشته، صبح می‌شود‌. من میوه و تنقلات را جمع می‌کنم. مامان تا لحظه آخر ایستاده به فرنی درست کردن. بچه ها کنار دستش هستند برای کمک، خصوصا خواهر کوچکم، خیلی ذوق دارد برای فرنی پختن.
مامان، شیر سرد را داخل ظرف می ریزد، بعد آرد برنج را به همراه آب ، شکر و هل  را به شیر اضافه می‌کند و با همزن به آرامی هم می‌زند تا گلوله نشوند.حالا آن را روی حرارت گذاشته و مامویت هم زدن مخلوط را نوبتی به خواهر و برادرم می‌سپارد. نگاهشان که می‌‌کنم پیش خودم می‌گویم مامان چه دلی دارد، من که بودم خودم کارها را انجام می‌دادم که فرنی خراب نشود. ولی مامان همیشه به ما فرصت تجربه و رشد و پیشرفت داده حتی شده با درست کردن یک خوراکی ساده.
به این‌ها که فکر می کنم بی مقدمه، صورت مامان را همراه قربان صدقه رفتن، می‌بوسم. مامان بزرگ گلاب و زعفران دم کرده می‌آورد و به فرنی اضافه می‌کند و بالاخره خوراکی گرم و خوشمزه حاصل تلاش دسته جمعی خانواده آماده می‌شود. همه فرنی را نوش جان می‌کنیم و حالا آماده رفتن هستیم.

آهار پاییزی، دنیای شگفت‌انگیز رنگ‌ها

سوار ماشین می‌شویم، روستای آهار در منطقه ای به ارتفاع دو هزار و 140 متری از سطح دریا و موازی با منطقه تجریش و در فاصله ۲۳ کیلومتری گلندوک لواسان قرار دارد. پس خودمان را از بزرگراه شهید بابایی به ورودی جاده لشگرک می‌رسانیم. از اول جاده لشگرک تا روستای آهار ۳۳ کیلومتر راه پیش رو داریم. من و مامان نوبتی پشت فرمان می‌نشینیم.

ما داریم راهمان را در مسیر فشم ادامه می دهیم، از حاجی آباد و اوشان هم رد شده ایم، به خروجی دره بهشت که می رسیم، بابا بزرگ می‌گوید: «دخترم می‌خوای بقیه‌ اش رو من برونم؟»
همه می‌دانیم از جاده فرعی تا روستا راهی نیست و خنده‌مان می‌گیرد از لحن و شوخ طبعی بابا بزرگ.

ماشین را در پارکینگ پارک می‌کنیم. در امتداد رودخانه شکرآب شروع می‌کنیم به قدم زدن. به پل آهنی معروف که می‌رسیم باید انتخاب کنیم می‌خواهیم به ده تنگه برویم یا دلمان آبشار می‌خواهد.
همه، رأی‌مان به آبشار است. پس به سمت چپ دو راهی می‌رویم. بابا بزرگ از سفر و کوه رفتن ‌هایش برایمان می‌گوید و ما را برگ ریزان درختان گیلاس و سیب محسور خود کرده. قدم‌هایمان را کوتاه برمی‌داریم و نفس‌مان باز می‌شود از هوای پاک و خنک روستا.

ما و راز بیست سوالی‌های بابا

در راه آلاچیقی قشنگ هست، نشانش می‌کینم برای برگشتن. بابا که می‌بیند بچه ها کمی ساکت شده‌اند و کمی مانده که غر زدنشان شروع شود، می‌گوید:« بیایید بیست سوالی. من یک چیزی در ذهنم انتخاب می‌کنم. شما باید ازم سوال بپرسید. ولی سوالاتون یه جوری باشه من بتونم با بله و نه، جواب بدم. بعد هم هر کسی تونست تا بیست تا سوال جوابم رو بده، اجازه می دم برای پختن املت مخصوص کمکم کنه.»
خواهر و برادرم که هیچ، مامان و بقیه هم سر ذوق می‌آیند و دیگر راه به چشم شان نمی‌آید و  بالاخره بعد از دو ساعت پیاده روی آهسته و پیوسته، در امتداد روستا و در میان باغ ها چشم مان به  مقبره  امامزادگان سید طاهر(ع) و سید زاهد(ع)  روشن می شود.

امام‌زاده‌های آهار و استخوانی که سبک کردیم

همگی وارد محوطه امام زاده می‌شویم. محیط بزرگی با آب چشمه. سکوهایی برای نشستن، سرویس بهداشتی و درخت‌های همیشه سبزی که به برف نشسته است. اما از همه بهتر امامزادگان است که در اتاقی کوچک، اما با صفا و تمیز، دعوت‌مان می‌کنند به آرامش و حال خوب.من و مامان بزرگ و برادرم سمت امام زاده می‌رویم برای زیارت و کمی خلوت کردن با خدا. خانم مسنی که لهجه جذابی دارد، جلویمان لقمه های نان و پنیر و سبزی می‌گیرد و می‌گوید: «نذری است.» چقدر می‌چسبد این نذر خوشمزه. خانم مهربان که می‌بیند. خوش خنده و خونگرمیم کنارمان می‌نشیند و ادامه می دهد:« چه خوب کردید آمدید اینجا. این امام زاده‌ها کلی حاجت روا داشتند تا حالا. سید زاهد (ع) از نواده‌های زید شهید، پسر امام سجاد (ع) هست. می‌گن ساختمون امام زاده را دوره صفویه ساختن. انگار تو زمان قاجار هم اومدن یه کم بازسازیش کردن. تازه با اینکه بالای روستا و کوهه، اینجا همیشه زائر داره، اونم زیاد.»

ما لقمه‌هایمان تمام شده. کمی با خدا راز و نیاز می‌کنیم و به محوطه باز امام زاده می‌رویم. بابا بساط املت را جور کرده و بچه ها با ذوق دارند تماشا می‌کنند.من عکاس گروه می‌شوم و کلی عکس می‌گیریم. بابا بزرگ با چند کاسه آش رشته خوشمزه برمی گردد و می‌گوید:« آش تون هم با من. دیگه چی می‌خواین!» بابا بزرگ از کافه ی کنار امام زاده خرید کرده.همیشه به ما می‌گوید: هر جا که رفتید از محلی هایشان خرید کنید، هم کسب و کار آن ها رونق می‌گیرد هم شماها  یک غذا و خوراکی محلی نصیبتان می شود.

کنار آش، املت هم می خوریم. املت باباپز، خوردن دارد، اگر دلمان هم درد گرفت طوری نیست، همین که بابا خوشحال باشد، ما راضی هستیم!
باورم نمی شود ولی مامان بزرگ و بابا بزرگ شال و کلاه کرده‌اند به سمت آبشار که کمی یخ زده و کمی بیشتر آب در زیر یخ ها در جریان است. آن ها می‌روند و می‌آیند و ما دل به دلشان می‌دهیم برای شنیدن داستان‌هایشان و همراه شنیدنی‌هایمان چای داغ می‌نوشیم.
حالا دیگر وقت برگشتن است، راه رفته را برمی‌گردیم که شنبه خیلی زود قرار است به رویمان لبخند بزند، ما هم آماده‌ایم و امیدوار. و چه چیز بهتر از یک روز خوب، که هفته بعدمان را ساخته.

 

پایان پیام/

 

منبع: فارس
شناسه خبر: 902285

مهمترین اخبار ایران و جهان: