نیوز سیتی!
11 شهریور 1401 - 12:48

روایتی از سفره حضرت رقیه(س) و ادای یک نذر قدیمی

مادرم در گوشم زمزمه می کند:« الهی خیر ببینی مادر، بالاخره بساط این روضه رو فراهم کردی!» چشمانم پر اشک می شود. «الهی قربونت برم مامان، وظیفه م بود. انشالله که خود حضرت رقیه(س) نظری هم به ما کنند.» گروه زندگی-نفیسه خانلری: بوی مطبوع سبزی خوردن تازه و نان سنگگ کنجدی، پنیرهای برش خورده و خرماهایی با مغز گردو، به خوبی نشان می دهند که در این خانه قرار است اتفاق مبارکی بیفتد. از صبح زود همگی دور هم جمع شده ایم تا لقمه های نان پنیر سبزی را بپیچیم و به میزبانی مهمانان عزیزی برویم که قرار است تا چند ساعت دیگر به این خانه بیایند و در یک روضه خاص عزاداری کنند. مادرم در گوشم زمزمه می کند:« الهی خیر ببینی مادر، بالاخره بساط این روضه رو فراهم کردی!» چشمانم پر اشک می شود. «الهی قربونت برم مامان، وظیفه م بود. انشالله که خود حضرت رقیه(س) نظری هم به ما کنند.» دخترم، آرام کنارم می نشیند و با دستمالی در دستان پرمهرش، اشک هایم را پاک می‌کند. همین کار کافی است برای آنکه کمی خوددار باشم و خیلی جلوی بچه ها گریه نکنم. گروه زندگیگروه زندگی-نفیسه خانلری:-نفیسه خانلری:خوبیادای نذر و حس سبک بالی ادای نذر و حس سبک بالیادای نذر و حس سبک بالیلقمه ها یکی یکی در کیسه ها جای می‌گیرند و با تک گل سبز رنگ روبانی، تزیین می شوند. با کمک پدرم که در این دوسال کرونا، مدام نذر سفره حضرت رقیه(س) را به ما یادآوری می‌کرد، لقمه ها را داخل سینی می گذاریم و به هم لبخندی بغض آلود می زنیم. عجیب حس سبک بالی می کنم.«خدایا ممنونم که توفیق دادی تا امسال بتونیم نذر مامانو ادا کنیم!» برادرم درحالیکه سینی لقمه ها را بلند می‌کند تا آن ها را به اتاقی دیگر ببرد و از دسترس بچه‌ها دور نگه دارد، با شوخ طبعی همیشگی و رضایتی شیرین از کارهای نذری، خطاب به مادر می گوید:« مامان عجب نذری کردیا، از صبح تا همین الان داشتیم سبزی پاک می کردیم...!» چشم غره ای به او می روم و درحالی که هنوز زبانش به شوخی می چرخد، به سمت اتاق خواب مادر می رود... نذریتسلیم شیرین تسلیم شیرینتسلیم شیرین3 سال از نذر مادرمان می گذرد. از آن روزهای پرالتهابی که لحظه لحظه اش با اشک و اضطراب سپری شد. دل دردهای بی پایان برادرم، امانش را بریده بود. هر روز ضعیف تر می شد و حتی نمی توانست به درستی راه برود. دو هفته ای دور بیمارستان ها چرخید اما آزمایش ها و عکس ها چیزی نشان ندادند و آخر سرهم پزشک جراح مجبور شد دست به کار شود. جراحی، تنها راه بود. مادر به سختی راضی به جراحی شد. مدام می گفت:«آخه این بچه فقط 27سالشه، اگه دکتر تصمیم اشتباهی گرفته باشه، اونوقت چیکار کنیم؟» همه ما همین نگرانی را داشتیم اما چاره ای نبود و توکل، تنها پناه ما در آن روزهای سخت بود. گاهی خدا، جوری آدم را امتحان می کند که فقط یک تسلیم و ایمان به خواست خدا می تواند قوت قلب آدم باشد. در این شرایط چقدر تسلیم سخت می شود اما وقتی اتفاق می افتد، انگار یه پله به بالا صعود می کنی و همین هم، تو را قوی و قوی تر می کند. درحالیکه دستمان از هرجایی کوتاه بود، ریسمان توسل، ما را محکم تر از همیشه نگه می داشت. توکل و توسل؛ حلقه های اتصال توکل و توسل؛ حلقه های اتصالتوکل و توسل؛ حلقه های اتصالدر همان روزهای اول که درد به سراغ برادرم آمد، مادر نذر سفره حضرت رقیه(س) کرد تا با نظر خود خانم رقیه، همه چیز به خیر و خوشی تمام شود و حالا هم تنها امیدش همان توکل به خدا و توسل به حضرت رقیه(س) بود. بالاخره روز جراحی رسید. 3ساعت انتظار پشت اتاق عمل، حسابی دلمان را آشوب کرده بود تا اینکه بالاخره پزشک بیرون آمد. درست حدس زده بودیم، منشأ همه دردها یک توده در روده بزرگ بود. همین که پزشک نام توده را به زبان آورد، دنیا دور سرم چرخید. به سختی خودم را سرپا نگه داشتم و توضیحاتش که تمام شد، فقط گفتم:«یا حضرت رقیه!» عجب حکمتی دارد خدا! عجب حکمتی دارد خدا!عجب حکمتی دارد خدا!از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. گوشی را برداشتم تا به مادر بگویم که خانم رقیه(س) چقدر هوایمان را داشته. دکتر می گفت:«این توده ها همان پلیپ های روده هستند که به خودی خود خطری ندارند و اگر به موقع از بدن خارج شوند، خطری بیمار را تهدید نمی کند اما معمولا چون علام خاصی ندارند، دیر تشخیص داده شده و گاهی به سمت سرطانی شدن پیش می روند و آنوقت است که جان بیمار را به خطر می اندازند.» در تمام مدتی که پزشک شرایط را برای من و همسرم توضیح می داد، در دلم خدا را شکر می کردم که این درد و جراحی هرچند پرتنش را جلوی پایمان گذاشت تا حتی یک تار مو از سر برادرم کم نشود. واقعا که عجب حکمتی دارد خداوند! الهی خیر ببینی مادر... الهی خیر ببینی مادر...الهی خیر ببینی مادر...یک ساعت تا آمدن همسایه ها مانده. سفره پارچه ای سبزرنگ را باز می کنم و با یک بسم الله بلند، آن را روی زمین می اندازم. شمع‌های سبزرنگ، گلاب پاش‌های مسی،  خرماهای تزیین شده با کنجد، حلوایی که یکی از خانم های همسایه برای سلامتی فرزندانش نذر کرده و آخر سرهم، لقمه های نان پنیر سبزی، با نظم خاصی در سفر چیده می شوند. همان موقع همسرم با یک سبد میوه از راه می رسد و می‌گوید:«سیب گلاب خریدم. دلم می خواست سهمی در این سفره داشته باشم. خودش سیب ها را می‌شوید و کار چیدن آن ها را به دخترمان می‌سپارد. کمی بعدتر چیدن سفره حضرت رقیه(س) تمام می‌شود. مادرم در گوشم زمزمه می‌کند:« الهی خیر ببینی مادر، بالاخره بساط این روضه رو فراهم کردی!»؛ دوباره چشمانم پراز اشک می شود. «الهی قربونت برم مامان، وظیفه م بود. انشالله که خود حضرت رقیه(س) نظری هم به ما کنن.» آن راخدا رحمت کند بانی را! خدا رحمت کند بانی را!خدا رحمت کند بانی را!مردها بیرون رفته اند تا یکی دو ساعتی در پارک محله قدم بزنند و ما هم روضه مان را برگزار کنیم. همسایه ها یکی یکی می آیند. می خواهیم زیارت عاشورایی بخوانیم و در روز شهادت حضرت، دل به روضه خانم رقیه(س) بسپاریم. اسپند را از روی اجاق برمی دارم و دور سر عزاداران خانم می چرخانم. یکی از همسایه ها سینی چای را پخش می کند و کم کم همه برای روضه آماده می شوند. از آشپزخانه نگاهی به کاناپه دونفره قهوه ای می اندازم. مادرم مثل همیشه آنجا نشسته و از اینکه بالاخره روضه اش برپا شده، به من لبخند می زند. نمی توانم اشک هایم را کنترل کنم؛ قلبم فشرده می شود. آرام به کنار کاناپه می خزم و همانجا روی زمین، پایین پای مادر، کنج سفره می نشینم. دوست مادرم با صدایی نه چندان بلند مراسم را شروع می کند:«رحم الله من یقرأ الفاتحه مع الصلوات...» خدا رحمت کند بانی مجلس را! مادرم نگاهی به سفره می اندازد و این بار چشم هایش پر از اشک می شود. دستی روی سرم می کشد و ناگهان از نظرم محو می شود. او دوسالی است از دنیا رفته اما هنوز هم گاهی می آید و کنارم می نشیند. اتفاقی مابین رویا و واقعیت! نمی‌ دانم چیست اما هرچه هست شیرین است. به خصوص در چنین روزی که نذرش را ادا کردیم و به لطف خود بانو، بساط سفره حضرت رقیه(س) را پهن کردیم... انتهای پیام/
منبع: فارس
شناسه خبر: 701888

مهمترین اخبار ایران و جهان: