نیوز سیتی!
20 فروردین 1402 - 10:17

خیری شریف/ جوان مدرسه‌ساز دیروز، بیمارستان ساز امروز

خیّر جوانی که به خاطر یک کودک درمانگاهی مجهز ایجاد کرد و حالا در حال ساخت بیمارستان در یک منطقه محروم است.

خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: نصفه شب بود و همسرم جلوتر از من به سمت ماشین حرکت کرد و من هم داشتم داروخانه را دست دستیار می‌سپاردم تا اگر مورد اورژانسی پیش آمد به ما خبر دهد که یهو متوجه زن و شوهر جوانی شدم که کودک دو یا سه ساله‌ای بغلشان بود و با عجله به سمت درمانگاه طبقه بالای داروخانه می‌رفتند؛ از پشت شیشه نی‌نی چشم‌های مرد را دیدم که داشت می‌لرزید. کمی منتظر ماندم تا اگر پزشک شیفت درمانگاه نسخه‌ای برای آن کودک نوشت، پدر و مادر بچه معطل نشوند و زود داروهای کودک‌شان را تهیه کرده و به خانه‌شان بروند ولی هیچ خبری ازشان نشد.

عاشقانه‌های دکتر جوان تبریزی

در همین حال و هوا بودم که صدای سوزناکی از بیرون من را به سمت خود کشاند؛ صدای همان زن و مرد جوان بود، ناله‌ای از سرِ یک غم عمیق که می‌گفت: "لای لای بالام لای لای".

نشسته بودند در اولین پله ورودی درمانگاه و های‌های گریه می‌کردند. نزدیک‌تر رفته و دستم را روی شانه مرد گذاشتم؛ آنقدر غرق در غم بود که متوجه من نشد، گفتم چیزی شده؟ عرق از سرش قطره قطره می‌چکید روی زمین، با دست آب صورتش را گرفت و تازه انگار چشمش به من افتاد:«بچه‌ام رفت».

نفسم بند آمد، نشستم کنارش و در آغوش گرفتمش و هر دو زدیم زیر گریه! می‌دانستم این غم عین پیله‌ای است که دور قلبشان پیچیده. هر رهگذری که از آنجا رد می‌شد، به من می‌گفت حالا تو چرا گریه می‌کنی؟ چرا گریه نکنم! یک لحظه خودم را جای آن پدر گذاشتم و چهار ستون بدنم لرزید از این رسوب غم.

آن بچه فقط به خاطر اینکه یک دکتر شیفت در درمانگاه نبود، جانش را از دست داد! فکرش را بکنید؟ یک کودک با آن همه آرزو و روزهای قشنگی که قرار بود داشته باشد، به خاطر نبود یک دکتر، رفت زیر خروارها خاک؛ البته دلیلی برای من شد تا به فکر یک درمانگاه با بهترین امکانات بیافتم. این خاطره را دکتر مهدی شریفی تعریف می‌کند.

روایتی از یک خیر مدرسه‌ساز که امروز بیمارستان می‌سازد

دکتر شریفی را بارها در جلسات مجمع خیرین سلامت دیده بودم، فردی آرام، ساکت و ماخوذ به حیا  که صاحب یک درمانگاه همه چیز تمام در یک منطقه محروم است. اما این تمام ماجرا نیست بلکه دلیل اصلی این گفتگو یک چیز دیگر است که باعث می‌شود تا در چهارمین روز از ماه مبارک رمضان، راه درمانگاه دکتر شریفی در سردرود را پیش بگیرم.

نیازی به پرس و جو برای پیدا کردن آدرس نیست بلکه از همان ورودی سردرود همه دکتر شریفی را می‌شناسند. درمانگاه پارسا در اصلی‌ترین خیابان شهر سردرود و طبقه بالای یک پاساژ  تجاری قرار دارد. داروخانه خانم زارعی، همسر آقای دکتر هم بغل درمانگاه است. کنار راهرو از طبقه دوم اتاق مدیریت یعنی دکتر شریفی است، اتاقی کوچک ولی پُر از تندیس و لوح.

آقای دکتر  با خوش رویی تمام احوال پرسی می‌کند: خوش آمدید اما این مصاحبه خیلی ناگهانی شد، آن هم وسط رمضان مخلوط شده با روزهای تعطیل نوروز! اصلا این خبرنگارها غیرقابل پیش بینی هستند، عین باران بهاری که هواشناسی هم پیش بینی شان نمی‌کند.

 

میگویم حالا خیلی هم دیر کردم و باید خیلی زودتر از اینها این گفتگو را انجام می‌دادیم. قلم و دفتر و رکوردم را در آورده و از آقای دکتر می‌خواهم تا از بای بسم الله تا تای تمت را بگوید.

صدایش را صاف می‌کند: مهدی شریفی هستم، متولد سال ۱۳۵۸ در شهر میاندوآب. فارغ التحصیل رشته میکروبیولوژی، دکترای مدیریت مالی و دکترای مدیریت دولتی و در حال حاضر دانشجوی سال آخر حقوق و دانشجوی ترم پنج مهندسی عمران هستم.

ماشاالله، رشته‌ای هم مانده نخوانده باشید؟ نفس عمیقی می‌کشد: « والله در این دوره زمانه باید از هر رشته‌ای یک سر رشته‌ای داشته باشی، البته برنامه جدیدی که شروع کردم نیاز به همه این تخصص‌ها داشت.»

به پشتی صندلی تکیه داده و دوباره به حرف‌هایش ادامه می‌دهد: «در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم یعنی از همان بچگی با ایثار و شهادت تربیت شدیم، پدرم ۸۶ ماه جبهه داشت و حتی یادم است وقتی من و برادرم بچه بودیم از بس پدرمان در جنگ بود که او را نمی‌دیدم و بی‌قراری می‌کردیم تا اینکه روزی برای چند روز به مرخصی آمد و مادرم پایش را در یک کفش کرد که باید ما را هم با خودت ببری! اولش بابا مخالفت کرد ولی وقتی اصرار مادرم را دید تسلیم شد و برای چند هفته ما را به منطقه برد. قشنگ یادمه به بابا اعلام کردند که گروهش در محاصره افتاده و بابا صبح زود برای نجات آنها رفت؛ تا خود شب هیچ خبری از بابا نشد و من و داداشم فقط داشتیم گریه می‌کردیم و حتی یکی از روحانیون آن منطقه به ما گفت که پدرتان شهید شده است و این باعث شد تا بیشتر گریه کنیم، خلاصه نصفه شب بابا آمد و ما پریدیم بغلش و گفتیم خدا رو شکر شهید نشدی! بابا خندید که ای ناقلاها باید دعا می‌کردید شهید می‌شدم نه اینکه گریه می‌کردید؟»

«پدرم داروساز بود؛ بعد از جنگ همین داروسازی که الان مال همسرم خانم دکتر زارعی است، برای پدرم بود و من هم از ۱۸ سالگی مدیریت این داروخانه را بر عهده داشتم و کمک دست پدر بودم تا اینکه در سال ۸۱ با همسرم که فرزند شهید هم هستند، آشنا شده و ازدواج کردیم و حاصل این ازدواج دو فرزند است». 

 

«سال ۸۶ بود که پدرم خواست تا خودش را بازنشسته کند و داروخانه را به یک نفر دیگر واگذار کند، از آنجایی که همسر من هم داروساز است، من پیشنهاد دادم تا داروخانه را ما تحویل بگیریم، حالا بماند که چه دردسرهایی سر واگذاری کشیدیم و چه پروسه های اداری سخت را گذراندیم ولی بالاخره شد تا اینکه آن اتفاق برای کودکی که ابتدای حرف‌هایم گفتم، افتاد و من را به فکر فرو برد تا یک کار بزرگ را شروع کنم و درمانگاهی مجهز در رقابت با درمانگاه‌های بزرگ کشور بزنم».

«از آن اتفاق به بعد هر روز دنبال اطلاعیه‌های واگذاری درمانگاه بودم و حتی یادم است آن زمان بابا با یکی از همرزم‌های پزشکش هم دنبال تاسیس یک درمانگاه بود ولی به قدری پروسه این کار سخت بود که تو نیمه راه رها کردند ولی من کم نیاوردم؛ تا اینکه یک درمانگاه در شهرک اندیشه با نام اندیشه را واگذار می‌کردند که من خریدم؛ حالا نمی‌خواهم سرتان را ببرم ولی تغییر مکان درمانگاه، تغییر اسم درمانگاه خود یک کار بزرگی بود که خدا را شکر از پسش بر آمدم».

خُب علت اینکه اصرار داشتید حتما درمانگاه در شهر سردرود باشد، چه چیزی بود؟ شما که اصلا اهل اینجا هم نیستید؟ با دست به فضای بیرونی از پنجره اشاره می‌کند: «ببینید اینجا یک جای محروم است؛ موقعیت این شهر نزدیک تبریز است و دقیقا مابین شهرک‌های صنعتی به طوریکه روزی ۴۰ تا ۵۰ نفر از مراجعه کنندگان درمانگاه از همین شهرک‌های صنعتی هستند که حین کار دچار آسیب شده‌اند، فکرش را بکنید اینجا کسی مریض شود باید چقدر مسیر طی کند تا به یک بیمارستان در تبریز برسد؟ »

آقای دکتر شریفی پیشنهاد می‌کند تا به داخل درمانگاه برویم و ۱۱ بخش مجزای درمانگاه را از نزدیک ببینیم؛ با اینکه تعطیلات نوروز است ولی در درمانگاه جای سوزن انداختن نیست.

 

به چند عکس که هم در اتاق آقای شریفی و هم در سالن انتظار درمانگاه است اشاره می‌‍کنم؛ دکتر شریفی می‌گوید: این عکس پدرم است که همه چیز من بود؛ هر چیزی دارم از اوست و از دعای خیر اوست. آن یکی هم عکس دکتر اهرچی متخصص کودکان است و به عبارتی اولین شهید پزشک مدافع سلامت بود ولی به علت برخی بی عدالتی حاکم در مدیریت قبلی علوم پزشکی اجازه ندادند تا او را شهید بنامیم و گفتند که بخش خصوصی شهید محسوب نمی‌شود. مهم نیست او پیش خدا شهید است و این کافیست.

عاشقانه‌های دکتر جوان تبریزی

دکتر شریفی به نقاشی‌های روی یکی از دیوارهای درمانگاه اشاره می‌کند: «ببینید اینها نقاشی کودکانی است که به این درمانگاه مراجعه کردند و به کمک پرستاران کشیدند و ما هم همه شان را به دیوار چسباندیم. بالاخره کودک از محیط درمانی یک ترسی دارد و ما وظیفه داریم این ترس را به حداقل برسانیم».

می‌گویم با این عشقی که به پدرتان دارید انصافا جایشان خالیست، مخصوصا اگر میدید که قرار است چه کار بزرگی کنید، با بغض می‌گوید: «خیلی جایش خالیست، یادم است وقتی بخش ارتوپدی درمانگاه را افتتاح می‌کردیم پدرم را هم دعوت کرده بودم، آن روز من را بغل کرد و در گوشم گفت بهت خیلی افتخار می‌کنم، صدایش هنوز تو گوشم است و کاش بود و می‌دید که می‌خواهم چه کار دیگری را انجام دهم.»

«اصلا فوت پدرم هم خیلی عجیب بود، همانطور که گفتم پدرم ۸۶ ماه جبهه دارد ولی هیچ وقت دنبال کارت ایثارگری و جانبازی نرفت و منی که پسر بزرگش هستم تا آن لحظه ای که پدرم فوت شد، خبر نداشتم پدرم جانباز است، یعنی روز فوت پدرم غسال از من پرسید که پدرت جانباز است که اینقدر جای ترکش در بدن دارد من گفتم نه! ولی همرزم بابا که آنجا بود گفت بله جانباز است ولی هیچ وقت دنبال کارهای جانبازی‌اش نرفت و به این چیزها علاقه هم نداشت».

«پدرم قبل از فوت‌اش می‌خواست تا مدرسه ابتدایی که خودش آنجا درس خوانده بود را احیا کند، چون آنجا یک منطقه خیلی محروم در آذربایجان‌غربی بود و بچه‌ها از لحاظ مدرسه در مضیقه بودند، حتی یادم است خیلی دوست داشت تا سریع کارهای مدرسه انجام شود و او افتتاح مدرسه را ببیند. روزی من را صدا زد و با من مشورت کرد که آیا موافقی من این مدرسه را بسازم، در آغوشش گرفتم و گفتم بابا پول خودت هست و هر کاری دوست داری انجام بده! الحمدالله همه بچه‌هایت دستشان به دهنشان می‌رسد و تو نگران این چیزها نباش ولی خُب بابا سه ما بعد از اینکه کلنگ مدرسه زده شود، فوت شد».

ساخت مدرسه به یاد پدر و بنام شهید روستا

«چند روزی از فوت بابا گذشته بود که رئیس مجمع خیرین مدرسه‌ساز با من تماس گرفت و گفت که می‌دانم حال خوبی ندارید ولی مردم این منطقه منتظر هستند ببینند که تکلیف مدرسه چه خواهد شد، خواستم از شما اجازه بگیرم تا به آنها بگویم که ساخت مدرسه کنسل شده است؛ گفتم ساخت هیچی چیزی کنسل نشده است و اگر بابا فوت شده، بچه‌هایش که هستند و در نهایت آن مدرسه را ساختیم و حتی اسم بابا را هم روی مدرسه نگذاشتیم و اسم یک شهید والامقام آن روستا را روی مدرسه گذاشتیم.»

نجات مرگ ۵۰ بیمار

می‌پرسم در این درمانگاه چند نفر از مرگ حتمی نجات پیدا کردند، کمی به فکر فرو می‌رود:« تعداد مراجعه کنندگان در روز که خیلی زیاد است ولی حدودا ۵۰ نفر با مداخله سریع از مرگ حتمی نجات پیدا کردند؛ یعنی اینجا هر ساعت از شبانه روز که بیایید پزشک شیفت داریم و داروخانه همسرم نیز به صورت شبانه روزی دایر است تا هر لحظه کسی به دارو و پزشکی احتیاج داشت به درمانگاه بیاید».

آقای دکتر درمان مُفتی هم در درمانگاه دارید؟ کمی مکث می‌کند:« آخر این سوال کردن دارد؟ من الان چه جوابی بدهم؟ مگر می‌شود سر جان مردم چرتکه انداخت؟ پس فردا، آن دنیا من جواب خدا را چه بدهم؟ هر کسی بضاعت مالی نداشت اینجا از همه خدمات می‌تواند استفاده کند.»

به آقای دکتر شریفی می‌گویم برویم سر اصل مطلب یعنی ساخت بیمارستان و او هم پیشنهاد می‌دهد تا حرف‌هایش را در محل بیمارستان که در حال ساخت ادامه دهد؛ بیمارستان نزدیک درمانگاه است و پیاده تا بیمارستان می‌رویم؛ در طول مسیر همه با آقای دکتر سلام علیک می‌کنند، می‌گویم کسی نشناسه فکر می‌کنند اهل سردرود هستید! لبخندی می‌زند: «در سردرود کسی نیست که شماره من را نداشته باشد، ساعت ۳ شب با من تماس می‌گیرند که فلان دکتر هست؟ فلان دارو را دارید؟»

«همان طور که گفتم سردرود در موقعیتی قرار دارد که هیچ بیمارستانی در آن وجود ندارد یعنی از آذرشهر تا خود تبریز اگر کسی یک تصادف انجام دهد باید ساعت‌ها در ترافیک بماند تا بلکه به بیمارستان برسد، از این رو تصمیم گرفتم تا یک بیمارستان مجهز در اینجا احداث کنم.»

وقتی اسم خیر مدرسه ساز و خیر بیمارستان ساز می‌آید شاید برای مخاطب این القا شود که شما آدم پولداری هستید؟ اخم هایش می‌رود تو هم:« من از روز اول کار کردم، تلاش کردم و سعی کردم تا به خلق خدا کمک کنم در حالی که می‌توانستم همه این چیزهایی که کردم در یک جای دیگر سرمایه‌گذاری کنم! ولی مگر چقدر قرار است بخوریم؟ بگردیم یا خانه مان فلان متراژ باشد اما در عوض جوانی بیکار در کنج خانه بنشیند؟ الان در این درمانگاه ۵۰ نفر بیشتر دارند کار می‌کنند و اگر بیمارستان احداث شود قطعا این تعداد به بیش از ۴۰۰ نفر خواهد رسید.»

 

«همین زمین بیمارستان را هم در طول سال‌ها خریدم، یعنی یک سال ۵۰ متر، یک سال۱۰۰ متر، یک سال ۲۰۰ متر از زمین را خریدم و در نهایت کلش این شد و اگر خدا بخواهد یک زیرزمین با ۴ طبقه به متراژ هر طبقه ۷۸۰ متر مربع خواهم ساخت، تا همین الان هیچ مساعدت دولتی مثل وام نتوانستم بگیریم از این رو روند تکمیلی بیمارستان با کُندی است ولی یقین دارم آن طور که زمینش را توانستم بخرم، خود بیمارستان را هم می‌توانم به لطف خدا بسازم و مجهزش کنم».

تا اینجا دو ساعت از گفتگو گذشته است و تلفن آقای دکتر پشت سر هم زنگ می‌خورد، می‌گویم بیشتر از این وقتتان را نمی‌گیرم ولی انصافا اگر پول این زمین بیمارستان را سرمایه گذاری سودآور هم نمی‌کردید و در بانک می‌گذاشتید کلی پول بود؛ کج خنده اش زیاد می‌شود: پس تکلیف خواب شبم چه می‌شد و چطور سرم را روی بالشت می‌گذاشتم؟ آخر شب ها قضیه‌اش خیلی فرق میکنه، شب زیر سقف خانه دیگر اثری از تظاهر و ردی از خنده‌های دروغین نیست، شب زمانی است که با خودت حساب و کتاب میکنی که چقدر برای انسانیت تلاش کردی؟ مگر چقدر عمر داریم و چقدر پول لازم داریم که هی سکه روی سکه بگذاریم و چند متر آن طرف تر یکی جانش را به خاطر نبود امکانات و شرایط مالی از دست بدهد و عزیزانش زیر بار هزینه های درمان از پا در آمده اند.

پایان متن/۶۰۰۲۷

منبع: فارس
شناسه خبر: 1137128

مهمترین اخبار ایران و جهان: