نیوز سیتی!
01 مهر 1401 - 19:04

خودم و بابام فدای نظام!/ چشم کور مزدوران این صحنه‌ها را نمی‌بیند!

آفتاب؟! من که می‌گویم شهاب سنگ هم از آسمان ببارد. این مردم می‌آیند. آفتاب که چیزی نیست! 40 سال و اندی است که آمده ‌اند. کوچک تا بزرگ‌شان برای دفاع از دین و نظام در هر شرایطی مشت گره کرده‌اند و ایستاده‌اند که اسلام و میهن را از گزند مزدوران دور نگه‌دارند. گروه زندگی؛ زینب نادعلی: آفتاب؟! من که می‌گویم شهاب سنگ هم از آسمان ببارد. این مردم می‌آیند. آفتاب که چیزی نیست! 40 سال و اندی است که آمده ‌اند. کوچک تا بزرگ‌شان برای دفاع از دین و نظام در هر شرایطی مشت گره کرده‌اند و ایستاده‌اند که اسلام و میهن را از گزند مزدوران دور نگه‌دارند. حالا یکی آن طرف دنیا گوشی به دست گرفته‌ و  آشوبگران را دعوت می‌کند به فتنه و چند نفری هم خیال برشان داشته که می‌توانند مقابل این ملت و مردم بایستند! اما این قدم‌ها چیز دیگری می‌گوید.  هر کدام از این آدم‌ها پیامی دارد برای وطن فروشانی که حالا  دلسوز وطن شده‌اند!‌ گروه زندگی؛گروه زندگی؛زینب نادعلی:زینب نادعلی:خودم و بابام فدای نظام! خودم و بابام فدای نظام!بگذارید از کوچک‌ترها شروع کنم! از آنهایی که هنوز سن و سالی ندارند اما غیرت‌شان  از خیلی‌ها بیشتر است. اسمش مهدیار است. مهدیار محمدی. چند وقت دیگر سه ساله می‌شود و حالا در آغوش پدر، پیامی برای فتنه‌گران دارد. یک پیام از طرف سرباز کوچک میهن! چشم می‌چرخانم تا نوشته روی تابلویی را که بین دستان کوچکش گرفته بخوانم! « خودم و بابام فدای نظام!»‌به قول مادرش این ارثیه خانوادگی‌شان است. عشق به اسلام و میهن نسل به نسل در خون‌شان می‌جوشد و می‌شود ارثیه‌شان و چه ارثیه‌ای از این گرانبهاتر؟! قربان قدم‌‌هایتان! قربان قدم‌‌هایتان!قربان قدم‌‌هایتان!مو سپید کرده بود. حداقل 50 سالی داشت اما ایستاده بود یک گوشه و قربان قدم‌های مردم می‌رفت. قربان پاهایشان و قربان غیرت‌شان! چند لحظه یک بار از عمق وجودش فریاد می‌کشید:«‌ماشاءالله به غیرت‌تان. من فدای پاهایتان!» می‌گفت:«‌دشمن باید بفهمد که ما در برابر آتش کشیدن پرچم‌مان،‌اهانت به قرآن و بی‌حرمتی به حجاب کوتاه نمی‌آییم. دشمن باید بفهمد ما ایستاده‌ایم و خداراشکر امروز خوب این را فهمید!»‌ عباس‌ها آمده‌‍‌اند! عباس‌ها آمده‌‍‌اند!عباس‌ها آمده‌‍‌اند!حوالی میدان انقلاب خانمی،‌دوربین‌اش را گرفته بود دستش و از جمعیت فیلمبرداری می‌کرد. صدایش پر بود از صلابت و مدام می‌گفت:« ببینید! چشم کورتان را باز کنید و ببینید! این واقعیت است نه آن اراجیفی که شما سرهم می‌کنید.»‌ 55 سالش بود و به قول خودش جان را آورده بود که فدای میهن کند. پای صحبت‌هایش که نشستم می‌گفت:«‌دیروز از سر زینب چادر کشیدند اما حالا عباس‌ها آمده‌اند!چندین سال پیش رضاخان از سر مادربزرگ‌هایمان چادر کشید اما ملت بیدارتر شد! چادر را که از سر آن خانم کشیدند معلوم شد این فتنه‌ها از کجا آب می‌خورد! خاندان پهلوی که از دور دلسوز ملت شد‌ه‌اید حسرت به دلتان می‌ماند که این ملت دوبار فریب شما را بخورند! راست گفت سردار سلیمانی ما ملت امام حسینیم ما ملت شهادتیم  و مکتبی که شهادت دارد امکان ندارد ترس در آن راه پیدا کند!» ترس؟! چه واژه غریبی بود با این جماعت با کسانی که آمده بودند خود را فدای کشورشان کنند اما نگذارند کسی پرچم شان را به آتش بکشد! آمده‌ام که دهن مسیح بسته شود! آمده‌ام که دهن مسیح بسته شود!آمده‌ام که دهن مسیح بسته شود!بین جمعیت کم نبودند آدم‌هایی که حجاب‌شان متفاوت بود. همان‌هایی که رسانه‌های غربی و مزدوران وطن فروشان حتما از حضورشان در این راهپیمایی چشم‌پوشی می‌کنند و نادیده‌شان می‌گیرند تا بگویند این راهپیمایی حکومتی است نه مردمی!  از حرف مفت این مزدوران که بگذریم اتفاقا با یکی از این دختران کم‌حجاب تا مسیری هم‌قدم شدم. راستش را بخواهید مشت بغض و کینه‌اش از من بیشتر گره بود و فریادش بر سر اختشاشگران بلندتر! می‌گفت:« آمده‌ام که دهن مسیح و رسانه‌های آن طرف آبی بسته شود. آمده‌ام که بدانند ما با هر پوششی که باشیم عاشق میهن و رهبرمان هستیم و اجازه نمی‌دهیم چادر از سر خواهران‌مان بکشند و پرچم میهن‌مان را به آتش بیاندازند. بدانند این ختلافِ پوشش‌ها ما را رو به روی هم قرار نمی‌دهد ما کنار هم هستیم!»‌ بگذار پایت را ببوسم! بگذار پایت را ببوسم!بگذار پایت را ببوسم!راهپیمایی تمام شده بود اما مردم هنوز خیال رفتن نداشتند. ایستاده بودند روبه روی پلیس نیرو انتظامی و هرکس به نحوی تشکر می‌کرد. بعضی‌ها یک‌صدا فریاد می‌زدند« برادر پلیسم تشکر تشکر!»‌ بعضی‌ها احترام نظامی می‌گذاشتند. چند نفری هم گل آورده بودند. پیرمردی از راه رسید. چشم‌های بارانی‌اش تا به نیروهای پلیس افتاد زانو زد و خواست پاهایشان را ببوسد. هرچند حافظان امنیت نگذاشتند و بلندش کردند و در آغوش گرفتندش اما به هر زور و ضربی بود خاک کفش‌هایشان را برداشت تا توتیای چشمش کند. حرف زدن با او کار راحتی نبود. می‌گفت نمی‌توانم حرف بزنم! دلم خون است. چند دقیقه که گذشت سفره دلش را پهن کرد و ما را مهمان! می‌گفت:« حق دارند به گردن ما. کاش می‌گذاشتند پاهایشان را ببوسم. مگر می‌شود کسی  این خادمان ملت را آتش بزند. سر ببرد و زیر بگیرد! همه بدانند مردم دست‌بوس نیرو انتظامی‌اند کسی که قصدجان این‌ها را کند جز منافق و دشمن نیست که چشم دیدن امنیت ما را ندارد.» پایان پیام/
منبع: فارس
شناسه خبر: 753359

مهمترین اخبار ایران و جهان: