از دو سال پیش که به ساختمان جدید آمده ایم و همسایه ها هم پایه شعار دادن هستند، از چند دقیقه مانده به ساعت ۹ همه با هم می رویم بالای پشت بام. یک گردان بچه و یک گروهان آدم بزرگ. الله اکبر می گوییم، فشفشه می زنیم .خاطره می گوییم، از سرما می لرزیم، برای همسایه های آن طرف کوچه که لب پنجره شان می آیند تا ما لشگر پر سروصدا را تماشا کنند، لبخند ملیح مهربانانه می زنیم، ریتم شعار دادنمان را با شعارهای خانه های دیگر در محله تنظیم می کنیم، چای می خوریم و نهایتا برمی گردیم به خانه هایمان!
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
- مامان! چند ماه دیگه مونده تا راهپیمایی؟!
اگر درست یادم باشد، از چهار سالگیِ علی، این سوال به گنجینه سوالات تمام نشدنیاش که گاه و بیگاه قطارشان میکند، اضافه شده است.
گاهی باید میگفتم «هنوز خیلی مونده»، گاهی هم «وقتی هوا خیلی سرد بشه و برف بیاد»، یک سال هم «مامان امسال کروناس»، و حالا که بزرگتر شده، می شود دقیق تر بگویم مثلا «سه ماه و نیم مانده».
آیا ما فرزندانی انقلابی پرورش داده ایم که همه ی سال را در انتظار ۲۲ بهمن هستند تا بروند و مشت محکمی بر دهان آمریکای جنایتکار بکوبند؟ یا ما آن قدر بینواییم که هرسال به امید توزیع ساندیس، اهل و عیال را جمع میکنیم و دسته جمعی میرویم راهپیمایی؟ پاسخ این سوالات و هر سوال احتمالی دیگر، منفی است! آن چیزی که علی و در پی اش، سجاد را دلباخته راهپیمایی ۲۲بهمن کرده است، سرسره بازی بر روی گنبد وسط میدان انقلاب است! به همین دلیل است که وقتی در سایر ایام سال، گذرمان به میدان انقلاب میافتد، آن گنبد فیروزه ای چشم و دل علی و سجاد را میرباید و فیلشان یاد راهپیمایی میکند!
نمیدانم دلیل این همه جذابیتِ سُر خوردن روی گنبد میدان، برای بچههای من چیست؟ راستش هر سال وقتی به میدان میرسیم و بچه ها آماده صعود میشوند، من سعی میکنم خودم را در گوشهای استتار کنم تا یک وقت از قضای روزگار، آشنایی من را در این حال نبیند که فرزندانم دارند به سبک بچههای دهه شصت وسط فلکه تفریح میکنند! آن هم در دورانی که انواع و اقسام شهربازی و پارک های هیجان انگیز وجود دارد که لیزلیز بازی روی گنبد، به پای آنها به مثابه «یه توپ دارم قلقلیه» در برابر غزل حافظ است!
شاید از هیجانِ تعقیب و گریز با کسی که آنجا میایستد تا مانع بازی بچه ها شود و نهایتا سیل خروشان اطفال تسلیمش میکند، خوششان میآید. شاید شعفِ بازی کردن لابهلای این جمعیت عظیمِ سرخوش، شادشان میکند. شاید آنها هم حس میکنند که من و مقداد آن روز به وجد میآییم، بلند شعار میدهیم، در وجودمان جریان مثبتی از احساس عزت و سربلندی و امیدواری، جولان دارد و این احساس، به آنها شور و نشاط میدهد. حتی ممکن است در هم پیچیدنِ صدای سرودهای مختلف انقلابی، حماسی، عاشقانه، عارفانه و کودکانه در فضا، سرسره بازی را به تجربه ای خاص برایشان تبدیلکند. هرچه هست، جوری ۲۲بهمن در تهران بودن برایشان مهم است که ما جرات نداریم روی تعطیلی این روز حساب کنیم و برنامه سفر بریزیم و دهه فجر را در شهر و دیار دیگری گرامی بداریم.
دو سال است که الله اکبر گفتن در شب ۲۲بهمن هم به تفریح ویژه بچه ها تبدیل شده. تا پیش از آن، ساعت ۹ که می شد، به بالکن خانه می رفتیم و در حالی که شعار میدادیم، علی را بغل میکردیم تا نورافشانی ها را ببیند و هی بگوییم «این ور، این ور! دیدی؟» و او بگوید «کوش؟ من که ندیدم!» تا نهایتا با تلاش های مجدّانه ما، بالاخره گوشه ای از نورافشانی را ببیند.
اما از دو سال پیش که به ساختمان جدید آمده ایم و همسایه ها هم پایه شعار دادن هستند، از چند دقیقه مانده به ساعت ۹ همه با هم می رویم بالای پشت بام. یک گردان بچه و یک گروهان آدم بزرگ. الله اکبر می گوییم، فشفشه می زنیم، مدام به بچه ها تذکر میدهیم که به لبههای بام نزدیک نشوند، دعوای بچه ها بر سر فشفشه ها را رتق و فتق میکنیم، خاطره میگوییم، از سرما می لرزیم، نورافشانی ها را تماشا میکنیم، برای همسایه های آن طرف کوچه که لب پنجره شان می آیند تا ما لشگر پر سروصدا را تماشا کنند، لبخند ملیح مهربانانه می زنیم، ریتم شعار دادنمان را با شعارهای خانه های دیگر در محله تنظیم می کنیم، چای میخوریم و نهایتا برمیگردیم به خانههایمان!
الله اکبر گفتنِ شب ۲۲بهمن، سنت خانوادگی ما در خانه پدرم بوده. از زمانی که خاطرم هست، ما هر سال حتما با پدر و مادرم میرفتیم و بلند شعار میدادیم. برای من که دختربچه ای بودم، خیلی کیف داشت ببینم پدرم که اصولاً مرد آرامی بود و اصلا از جلب توجه کردن خوشش نمیآمد، اولین صدای الله اکبر را در محله بلند میکند. ما این سنت تخطی ناپذیر را داشتیم و بعد از ازدواج هم ادامه دادیم. حتی پارسال که دقیقا شب ۲۲بهمن مهمان داشتیم و از قضا مهمان هایمان اصلا هم میانه خوبی با انقلاب و انقلابی گری نداشتند! ما مهمان داشتیم، یکی از همسایه ها هم مهمان داشت. مهمان های ما مخالف هر اقدامی که ذره ای در تایید جمهوری اسلامی باشد و مهمان های آنها، سوپر انقلابی! ربع ساعتی به ساعت ۹ مانده بود که در ساختمان همهمه ای افتاد و معلوم بود که همسایه ها و مهمان ها دارند میروند پشت بام. ما هم به مهمان هایمان لبخندی زدیم و گفتیم «با اجازه تون ما یه توک پا میریم پشت بوم شعار بدیم، بعد برمیگردیم سفره شام رو پهن می کنیم!» رفتیم مناسک ۲۱ بهمنی مان را با مقداری فشفشه اضافه به جا آوردیم و زود برگشتیم خدمت مهمان ها! زهرا را باردار بودم اما هنوز میتوانستم سریع پله ها را بالا و پایین کنم.
فردا صبحش، با سلام و صلوات، رفتیم به راهپیمایی ای که در هاله ای از ابهام بود! ترکیبی از خودرویی و پا-رویی! بالاخره در حدی بود که بچه ها احساس کنند راهپیمایی رفته اند و شعارها را با گوش جان نیوش کنند! وقتی برگشتیم خانه، علی هی چپ میرفت، راست میرفت، میگفت «اونی که در رگ ماست/هدیه به رهبر ماست!»
پایان پیام/