نیوز سیتی!
26 بهمن 1401 - 18:27

شکنجه با رایحه خون و پرتغال/ ساواکی‌ها «عظیم» را سلاخی کردند

او می زد و عظیم پرتغال‌ها را بو می‌کشید. پوست بازوی عظیم در صورت سرپاسبان شکافت. تکه تکه‌اش کرد. عطر ترش و شیرین پرتغال‌های دزفول و خون جاری عظیم، حیاط را پر کرد. عظیم همان‌طور آویزان از هوش رفت.

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: عظیم دانشجوی ریاضی دانشسرای اهواز بود. یک جوان دزفولیِ بیست و یک ساله‌ی اهل خدا و پیغمبر. با چشمانی با حیا و سری همیشه به زیر. کاری به کار کسی نداشت. از دزفول آمده بود اهواز که درس معلمی بخواند. می‌خواست آقای خودش باشد. مغز ریاضی بود. اما از داغ شهدای بیست و نهم بهمن تبریز، آرام و قرارش رفت. دیگر توی خودش نبود. سرش را از حساب و کتاب و انتگرال و دیفرانسیل بیرون آورد و چشم‌هایش پر از خون و باروت و گلوله شد.

دانشجویان دانشسرای تربیت دبیر و جندی شاپور اهواز دور هم جمع شدند:

ـ باید سکوت رو بشکنیم. تا کِی مثل گوشت قربونی تسلیم جنایت ساواکیا باشیم؟ تا کِی تیکه تیکه‌مون کنن و چیزی نگیم؟ ما باید پشت هم باشیم. بعد از تبریزم حتما نوبت اینجاست برادرا

 

 

عظیم یکی از همان دانشجوهایی بود که خون‌شان جوشید. که نتوانستند سرشان را به درس و کتابشان گرم کنند و شبانه با خودشان پیمان بستند:

ـ برمی‌گردیم دزفول

ـ آره باید یه کاری بکنیم

ـ چه کاری؟ ساواکیا همه جا نفوذ دارن

ـ با توکل به خدا زمین‌شون می‌زنیم

ـ قطعا حزب خدا پیروزن

ـ اما چطوری؟

ـ بانک‌ها و مراکز اقتصادی وابسته به شاهو تو دزفول آتیش می‌زنیم

عظیم و دوستانش به دزفول برگشتند. با دستانی خالی و سرهایی که به خدا سپرده بودند. توی مسجد نشستند و به گروه‌هایی سه نفره تقسیم شدند. یک نفر شیشه‌ی بانک را میشکست، نفر دوم بنزین می‌ریخت و نفر سوم به آتش می‌کشید. قرعه‌ی آتش زدن بانک ملی چهار راه سیمتری به نام عظیم افتاد. جوان دزفولی، پیرهن آبی آسمانی‌اش را پوشید و توی آیینه به خودش نگاه کرد و با یاد خدا آماده شد تا بیرون برود:

ـ بسم الله الرحمن الرحیم

ـ کجا میری ننه؟

ـ اگه برنگشتم حلالم کن!

ـ بند دلمو پاره کردی عظیم. الآن همه جا آشوبه

 

 

و عظیم رفت. بی آنکه بداند رد عملیتاشان را گرفته‌اند و دور بانک پر از مأمورهای لباس شخصی ساواکی است که برای دستگیری‌اش کمین کرده‌اند. ساعت ۶ صبح نهم فروردین ماه سال ۱۳۵۷ بود. هوای خنک گرگ و میش صبح بین موهای عظیم می‌وزید. عظیم چشم‌هایش را بست و به طرف بانک دوید اما قبل از آنکه کوکتل مولوتوفش را پرتاب کند رگبار گلوله‌ی ساواکی‌ها زمین‌گیرش کرد.

دست‌های عظیم را پشت کمرش بستند و او را به شهربانی منتقل کردند. زخمی بود و رد خون دنبال پاهایش روی زمین می‌کشید. هوا هنوز سرد بود. عظیم سن و سالی نداشت. هنوز شانه‌هایش برای مردانه شدن کلی زمان می‌خواست. لاغر بود و آب سردی که روی سر تا پایش ریختند چهار ستون بدن‌اش را لرزاند. عظیم از سوز سرما به خودش می‌لرزید و شلاق‌اش می‌زدند:

ـ از کی خط می‌گیری؟

ـ از خدا!

ـ پدر سوخته. گفتم بگو از کی خط می‌گیری؟

ـ اگه تا فردا هم شکنجه‌ام بدی باز میگم خدا. تا حالا تو عمرت قران نخوندی؟ خدا گفته «واعدو لهم ما استعطتم من قوة، ترهبون به عدو الله و عدوکم» شما دشمن مردم و خدایید و استطاعت ما برای ترسوندتون همین قدر بود، خدا این جهادو از ما قبول کنه

ـ آهای سرپاسبان، به درخت ببندش تا نشونش بدم دشمن کیه

عظیم را توی محوطه‌ی شهربانی به درخت پرتغالی که شکوفه زده بود بستند و دست‌های زخمی‌اش را از پشت دست‌بند زدند. عظیم به آسمان نگاهی انداخت و چشم‌هایش را بست و شهادتین خواند. سرپاسبان محمدتقی حاجی عیدی با نیشی که تا بناگوش باز بود جلو آمد و با شلاق و مشت و لگد و صندلی شکسته و هر چه دم دستش بود به جان گوشت و پوست و استخوان عظیم افتاد. او میزد و عظیم پرتغال‌ها را بو می‌کشید. پوست بازوی عظیم توی صورت سرپاسبان شکافت. تکه تکه‌اش کرد. عطر ترش و شیرین پرتغال‌های دزفول و خون جاری عظیم، حیاط را پر کرد. عظیم همان‌طور آویزان از هوش رفت. پاسبان دستپاچه دست‌هایش را باز کرد و عظیم را کشان کشان به سلول بردند. چند دقیقه بعد پزشک ساواک رسید. بدن شرحه شرحه‌ی عظیم را معاینه کرد و با تعجب جلوی در سلول ایستاد:

ـ چیکارش کردین؟ من نمیتونم جفت و جورش کنم. کارش تمومه!

 

 

سینه‌ی عظیم چند باری بالا و پایین شد. همه به طرف‌اش برگشتند. نفس نفس زد و بعد برای ابد به خواب فرو رفت. ساواکی‌های دزفولی دستپاچه شدند. نمی‌دانستند با این جنازه‌ایی که روی دستشان مانده بود چه کار کنند.

می‌خواستند خودشان را تطهیر کنند. نشستند پشت میزهایشان و تلگراف زدند که «عظیم اسدی مشکال، متولد ۱۳۳۶ شهرستان دزفول، بر اثر اصابت سر به لبه‌ی جدول کنار خیابان بیهوش شد و علی رغم اعزام به بیمارستان و دریافت مداوا اما به دلیل شدت ضربه فوت کرد.»

 

 

عظیم را دوباره به خانه برگرداندند. زخمی و بی‌جان. به آغوش ننه. با سینه‌ای شکافته. بدنی پر از جای ضربات باتوم. با خون‌مردگی دور چشم. با دندان‌های شکسته. با رد شلاق و با جای سوختگی اتو در پشت. ننه چارقدش را روی سرش کشید و جلو آمد. آسمان گرفته بود اما صورت عظیم‌ مثل دل ننه روشن بود؛ چشم‌هایش را بست و انگشت‌های لرزانش را روی زخم‌های معطرعظیم کشید:

ـ شیرم حلالت ننه. جلوی حضرت زهرا (س) روسفیدم کردی

شهر یک تنه گریه شد. دزفولی‌ها به خیابان ریختند. دیگر کسی نمی‌ترسید. همه عظیم‌هایی کوچک شده بودند که برای به آتش کشیدن ساواکی‌ها  مردانه مشت گره کرده بودند. تشییعی به شکوه مظلومیت خون عظیم. مردم از خانه‌ها توی کوچه‌ها و خیابان‌ها جاری شدند. مثل موج‌هایی که برای رسیدن به دریا سنگ‌ها را درمی‌نوردید. جلو می‌رفتند و تانک‌های رژیم شاه پشت سرشان بود. و خون عظیم، دزفول را زنده کرد. چشم‌ها بیدار شده بود و حنجره‌ها دیگر تاب سکوت نداشت. تابوت یک جوان دانشجوی ریاضی، شهر را ولوله کرد.

خبر به گوش هاشم ستاری، رییس وقت ساواک دزفول رسید. روی میزش کوبید و شماره‌ی شهربانی را گرفت:

ـ باید جنازشو از بالای پل حمیدآباد می‌نداختید تو رودخونه که جنجال به پا نشه. ما زندانیای سیاسی رو که زیر شکنجه تلف میشن میندازیم تو رودخونه. حالا این غلطتونو چجوری جمع کنیم؟

دیگر نمیشد رد ظلم را جمع کرد. توی مسجد جامع جای سوزن انداختن نبود. تانک‌ها مردم را نشانه رفته بودند و مردم مشت توی صورت تانک‌ها گره کرده بودند و تا خانه‌ی عظیم و بعد از آن شهیدآباد یک نفس شعار دادند:

ـ می‌کشم می‌کشم آنکه برادرم کشت

ـ شهیدان، بدانید، تا انتقام نگیریم، آرام نمی‌نشینیم

 

آسمان گرفته‌ی آن روز هیچ‌وقت از یاد دزفولی‌ها نرفت. مرحوم علامه مخبر ردایش را دور خودش پیچید و با گریه از منبر بالا رفت. جملات و سخنرانی آتشینش در اسناد ساواکی‌ها ثبت شد و بعد از آن روز ممنوع المنبرش کردند. روز عجیبی بود. علامه می‌گفت و مردم «یا حسین» گویان تابوت علی اکبر کربلای کوچکشان را تشییع می‌کردند. علامه می‌خواند و دست‌ها بر سینه‌ها می‌کوبید تا نام «عظیم» را به عنوان اولین شهید انقلاب اسلامی دزفول، در تاریخ پر خون و افتخار شهرشان ثبت کنند و عظیم، این‌گونه به عظمت خونش برای همیشه جاودانه شدـ

 

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1039508

مهمترین اخبار ایران و جهان: