نیوز سیتی!
14 بهمن 1401 - 20:32

اینجا خانه ما| «بابا تو خیلی زحمت می کشی!»

- بابا کدوم لباست زود به زود خراب میشه؟- جوراب!- جوراب گرونه؟- نه خیلی.علی لبخند پیروزمندانه ای به من می زند. فکر می کند اولین کاشف کادوی تراز روز پدر، جوراب عزیز، است! نمی داند که قرن هاست زنان سرزمینش، پی به تناسب این شی کاربردی با بزرگداشت روز مرد برده اند و سینه به سینه و نسل به نسل، این سنت حسنه را پاس داشته اند!

گروه زندگی- این روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!

خیلی یواشکی و سرّی، کاغذ تاخورده را گذاشت کف دستم و بعد مثل جن ناپدید شد. قوری چای را گذاشتم روی کتری و نامه علی را باز کردم: «سلام مامان دربارِ روز پدر نزرت چی است؟» 
آنقدری که از جابجا نوشتن ه و اِ حرصم می گیرد، غلط های دیگر برایم مهم نیست. خودکارم را از گوشه کشوی ادویه ها برداشتم و زیر جمله اش نوشتم: «منظورت هدیه روز پدر است؟» و رفتم کاغذ را گذاشتم روی کتاب ریاضی که بغل دستش بود. مثل یک نیروی اطلاعاتی زبده و باسابقه، با چشم غره انگشت سبابه اش را به بینی اش نزدیک کرد که یعنی «چرا تابلو رفتار کردی؟! این جوری پیش بری عملیات سریع لو می ره!» بعد هم زود سرش را توی کتاب نگارش فروکرد تا سجاد به عنوان ستون پنجم دشمن، پی به ارتباط مخوف من و علی نبرد!
نشسته بودم توی هال و در حین چک کردن پیام های گوشی، چای تازه دم می خوردم که صدای گریه زهرا بلند شد و رفتم توی اتاق شیرش بدهم، بلکه دوباره بخوابد. صدای علی را می‌شنیدم که با مهربانی تصنعی بی سابقه ای، سجاد را دعوت به اتاقشان می کرد تا یک اسباب بازی آسش را برای چند دقیقه ای در اختیار سجاد بگذارد. فهمیدم که دارد برای سجاد دانه می پاشد تا در اتاق سرگرمش کند و خودش بیاید پیش من، میتینگ محرمانه مان را برگزار کنیم.
چند لحظه گذشت. از صداهایشان، معلوم بود که سجاد حسابی درگیر بازی شده. علی آهسته دستگیره در اتاق ما را پیچاند و آمد تو. چشم های زهرا آنقدر باز و قبراق بود که از خوابیدن دوباره اش ناامید شدم و به علی گفتم راحت حرف بزند.
- مامان زود باش! تا سجاد خبردار نشده، بگو روز پدر چه کار کنیم؟
- حالا مامان خبردار بشه هم اشکالی نداره.
- نه نباید بفهمه. اگر بفهمه، پیش بابا لو میده همه چی رو. نمی تونیم بابا رو هیجان زده کنیم.
- خیلی خوب، باشه.
آنقدر تند تند کلمه ها را ادا می کرد و هول بود که دیدم بهتر است زودتر برویم سر اصل مطلب!
- خوب حالا بگو چی میخواستی بگی.
- آقای صادقی تو مدرسه گفت شنبه روز پدره.  یه هفته بیشتر وقت نداریم. باید بابا رو خوشحال کنیم.

زهرا را بغل میگیرم و آرام آرام به پشتش می زنم.
- خوب حالا می خوای چه کار کنی علی؟
- نمی دونم، نمی دونم. تو بگو چه کار کنیم. زود، زود، زود. 
- بذار فکر کنم.
دستگیره در چرخانده می شود و سجاد در چارچوب ظاهر می‌شود. مثل خبرنگاری که از یک نشست پشت درهای بسته، بی خبر مانده بوده، نگاهمان می‌کند. علی دستش را محکم به پیشانی اش می‌کوبد و «پووف» بلندی می گوید. موضوع نشست تغییر پیدا می کند به بهداشت دهان و دندان!
تا غروب نامه نگاری ها ادامه پیدا می کند. 
- «فکر کنم بابا کوت شلوار بخاد.»
- «کت شلوار گران است.»
- «انگوشتر بخریم؟»
- «بابا چند تا انگشتر دارد.»
امان از اُ استثنا. از روزی که در کلاس اول اُ استثنا به زندگی ما اضافه شد، دیگر زندگی روی خوشش را به ما نشان نداد! از دید علی همه چیز اُ استثنا دارد، مگر اینکه خلافش ثابت شود. دلم میخواهد همراه با دیگر مادران رنج کشیده، «نهضت براندازی اُ استثنا در زبان فارسی» را تأسیس کنم.

- «اثلن کیک به خریم.»
- «با کیک موافقم. خودمان هم می توانیم بپزیم.»
سجاد هم دست به کار شده و تا الان دو برگه آچهار کامل را تکه تکه کرده و تند تند کاغذهایی حاوی نوار قلب نهنگ و فیل تحویلم می دهد!
مقداد که از راه می رسد، علی خیلی زیرپوستی پروژه افکارسنجی را کلید می زند.
- بابا! میگم دوستات چه چیزایی دارن که تو هم دوست داری داشته باشی؟
- هیچی پسرم. من هرچی لازم دارم رو دارم.
- نه دیگه، مثلا مال اونا خیلی خوشگل تر باشه، جدیدتر باشه.
- نمی دونم باباجون. من خیلی به وسایل دوستام دقت نمی کنم.
وقتی از این ترفند ره به جایی نمی برد، نگاه معناداری به من می اندازد و دوباره پنج دقیقه بعد وارد عمل می‌شود. بابا مشغول کار با لپ تاپ است.
- میگم بابا لپ تاپت قدیمی نشده؟
- نه هنوز، فعلا کارمو راه میندازه.
- پس چیت قدیمی شده؟
- زانوم!
سجاد و علی غش غش می خندند. خنده شان که تمام می‌شود، علی دوباره چشم هایش را تنگ می کند و در فکر فرو می رود تا راه ورود جدیدی پیدا کند.
- بابا کدوم لباست زود به زود خراب میشه؟
- جوراب!
- جوراب گرونه؟
- نه خیلی.
علی لبخند پیروزمندانه ای به من می زند. فکر می‌کند اولین کاشف کادوی تراز روز پدر، جوراب عزیز، است! نمی داند که قرن هاست زنان سرزمینش، پی به تناسب این شی کاربردی با بزرگداشت روز مرد برده اند و سینه به سینه و نسل به نسل، این سنت حسنه را پاس داشته اند!

روز بعد، از مدرسه که می آید، دیگر تا شب حرفی از روز مرد و هدیه و غافلگیری نمی زند. فقط می بینم که چند بار با سجاد قلک های چوبی شان را می آورند وسط و پول هایشان را شماره می کنند.
حوالی غروب چند بار می پرسد «چقدر دیگه بابا می رسه؟» می فهمم که منتظر است اما چیز بیشتری بروز نمی دهد.

مقداد تازه از راه رسیده و چای را گذاشته ام جلویش. علی دور و برش می پلکد. چای مقداد که تمام می‌شود، علی در گوشی چیزی به او می‌گوید و با هم می روند توی اتاق. من سجاد را صدا می زنم که از درگیری احتمالی برادرها پیشگیری کنم.
- آقا سجاد! به مامان کمک می کنی این پیازا رو بچینی توی سبد؟
زهرا هم دندان گیرش را می اندازد، غلت می زند و چشم می دوزد به سبد سیب زمینی پیاز.
چند لحظه بعد مقداد از اتاق بیرون می آید. از چهره اش نمی فهمم که در اتاق چه خبر بوده. انگار ترکیبی از احساسات متناقض باشد. دارم دم کنی را روی در قابلمه برنج می‌گذارم که مقداد می‌آید کنارم. 
- می دونی علی چی کار داشت؟ تا رفتم توی اتاق، دستم رو بغل گرفت و بوسید. انگار یه بچه رو بغل کرده باشه و ببوسه. بعد هم گفت «خانم مون گفته تو خیلی زحمت می‌کشی.» 
- عجب، حتما تو مدرسه بهشون گفتن این کارو بکنن. علی هم طاقت نیاورده تا روز پدر.
- یه حال عجیبی شدم مائده. پسرم دستم روبوسید، پسر هشت سالم! من کی بابا شدم؟ کی زحمت کشیدم؟ کی تکیه گاه سه تا بچه شدم؟کی پسرم اینقد بزرگ شد که دستمو ببوسه؟

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1017416

مهمترین اخبار ایران و جهان: